زمزمه هایی که زنده اند
کتاب « زمزمههایی که زندهاند » نوشته زهرا حشمتافخم و تعدادی از نویسندگان دیگر است که به تازگی از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی به چاپ رسیده است.
این کتاب از هفت فصل «زمزمههایی که زندهاند»، «اسیر رحمت»، «باغ آلبالو»، «سین بلال»، «سین»، «نقشه روی دیوار پشتبام» و «همکلاسی» تشکیل شده است؛ هر یک از این فصلها خود دارای یک داستان مجزا است که هرکدام را یکی از نویسندگان خوب کشور نوشته است.
اولین فصل این مجموعه داستان «زمزمههایی که زندهاند» نام دارد که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده است.
قسمتی از کتاب:
… محیا می رود روی چهارپایه آهنی و دست به کار می شود. کنجکاوی توی چشم تک تک بچه ها و کارکنان سازمان دیده می شود.
محیا انگار اصلا پچ پچ هایشان را نمی شنود و با چکش توی سر میخ ها می کوبد. از چهارپایه که پایین می آید، آقای عزیزی می رود روی چهارپایه و کاغذ روی تابلو را پاره می کند.
محیا از دور نگاهی به شش ماه تلاشش می اندازد همه یک صدا نوشته زیر تابلو را زمزمه می کنند: ((اللهم صل علی محمد و آل محمد)) و آن وقت برای محیا کف می زنند…
محیا چند دقیقه ای همان جا می ماند. هر کس که داخل می آید و خارج می شود لب هایش می جنبد. محیا زیر لب با خودش می گوید: ((تا حالا این قدر احساس زندگی نکرده بودم.))
از سازمان بیرون می زند. دانه های برف روی صورت محیا می نشیند.
به خانه که می رسد و در را باز می کند سروکله مامان پیدا می شود کجا دختر؟! دلم هزار راه رفت محیا برف های روی پالتویش را می تکاند و می گوید: ((مگه امروز تولد پیامبر نیست؟)) …
کتاب زمزمه هایی که زنده اند
کاکتوس یا شمعدانی!
… آبی را که از دیشب ته پارچ روی میز مطالعه اش مانده توی دستش می ریزد و مثل اینکه بخواهد کاکتوسش را از خواب بیدار کند روی آن می چکاند.
آن روز که از بیمارستان بر می گشتند سری به گل فروشی “رزلند” زدند. مامان اصرار داشت گل شمعدانی بخرند ولی محیا به کاکتوس علاقه داشت.
بابا دستش را پشتش قلاب کرده بود و مثلا در حال نگاه کردن به گل های رز سفید و صورتی بود. محیا با خودش فکر می کرد الان است که بابا بگوید: «هر دو تاشو بدید. ولی این کار را نکرد.
این بار محیا شروع به خواندن ذهن شلوغ بلوغ مامان کرد:
حتما می خواد هر بار که گل های شمعدونی خشک شدن و دوباره گل دادن بگه میبینی مامان جان زندگی ما هم مثل همین گل هاست. روزای بد میگذرن و دوباره روزهای خوب میان.
ولی محیا بیشتر از اینکه به این دلداریها احتیاج داشته باشد. دوست داشت یکی باشد که با او همدردی کند دلش میخواست کاکتوس داشته باشد. بالاخره اصرار محیا به اصرارهای مامان چربید فروشنده گلدان کاکتوس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: زیاد جلوی نور آفتاب نذارینش.
فروشنده هم نسخه کاکتوس را مثل نسخه ای که دکتر برایش پیچیده بود پیچید. توی این بیست سال زندگی این طوری تهدید نشده بود. صدای دکتر هنوز هم توی گوشش بود و روی قلبش سنگینی می کرد:
اصلا نباید زیر نور آفتاب باشین و گرنه پوستتون لک می افته و آسیب جدی.
وقتی دکتر دیده بود رنگ به صورت محیا نمانده جرأت نکرده بود. بقیه حرفش را بزند. ترسیده بود که مبادا با شنیدن این حرف ها سکته کند، برای همین بحث را عوض کرده بود البته فکر نکنین تنهایین، لوپوس به بیماری شناخته شده است و خیلی ها دارن باهاش دست و پنجه نرم می کن؟
ولی محیا آن موقع به جز صدای ضربان قلبش که توی مغزش می زد چیزی نمی شنید.
فروشنده گفت: مبارکتون باشه و محیا یادش افتاد کاکتوسش را از روی پیشخوان بردارد.
… محیا یادش می افتد کاری مهمتر از مرور خاطرات آن روزش دارد.
آن هم برای هزارمین بار میرود سراغ تابلویش تا حالش سر جایش بیاید! مامان راست میگوید.
با اینکه محیا تابلوهای زیادی بافته ولی تابلوهای زیادی ندارد. آخرین بار یک وان یکاد خوشگل بافت و آن را هدیه داد به عمه طهورا یا همین پارسال یک ماشین مدل بالا برای طاها بافت تازه یک اسب سفید هم برای ریحانه بافته بود.
9789644305399
معرفی کتاب جهت مطالعه بیشتر
لینک ثابت کتاب مجموعه داستان زمزمه هایی که زنده اند در سایت کتابخانه ملی ایران
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.