ششمین باغبان اندیشه
کتاب ششمین باغبان اندیشه داستان بلندی است درباره روزگار و زندگی امام صادق(ع) که شاعر و نویسنده معاصر عراقی(کمال السید) آن را نوشته است .
وی در این نوشتار، زوایای مختلف زندگی آن حضرت را همراه با حوادث تاریخی آن زمان در بیست و هشت فصل کتاب (ششمین باغبان اندیشه) شرح می دهد .
کتاب ششمین باغبان اندیشه برنده کتاب سال حوزه علمیه قم نیز شده است.
برشی از کتاب ششمین باغبان اندیشه :
… موجهای سراب در افق دور دست متلاطم بود. خانه های مدینه زورق هایی بودند که همانند اشباح رنگ پریده ای پیدا و پنهان می شد.
مرد بی اعتنا به شعله های خورشید – که همه چیز را آتش میزد به آرامی ره میسپرد در ظهر ،آتشین عرق بسیاری میجوشید و آبهای نمکین از منفذهای بدنی سرازیر بود که از گرما و لباس پشمینه رنج می کشید، اما ابن منکدر به هیچ کدام از اینها توجهی نداشت.
لذتی سر تا پایش را فرا گرفته بود.
حسرت
روحش همچنان در جهانی لبریز از نور طواف می کرد و جانش از شراب شگفت انگیز الهی سیراب بود. او هیچگاه به اندازه این روزها خوشبختی را احساس نمی کرد از لحظه ای که دنیا را به دنیاپرستان سپرده بود و به دنیای زلالی پناه برده بود به یاد روزگاران گذشته اش افتاد و انگشت حسرت به دندان گزید؛
روزهایی که در جهانی که از آشوب و از انقلابهای آتشین – بسان آتش سوزی های دیوانه موج میزد وی غرق در کار و تلاش بود؛ اما اینک او این احساس به او دست میداد که روحش در جهانی آکنده از نور و میان ستارگان شناور است.
رضایت خداوند و ششمین باغبان اندیشه
«ابن منکدر» که غرق در رؤیاهای خویش بود، ناگهان چشمش به چشم اندازی شگفت انگیز افتاد با حیرت زمزمه کرد آری آری واقعاً ((ابوجعفر)) است؛ مردی که دل دانش را شکافته است. اما امام باقر در این ظهر آتش گرفته اینجا چه می کند؟! حتماً از باغش بر می گردد. آیا بهتر نیست در این سن و سال در خانه بنشیند به نیایش بپردازد و دنیا را برای دنیا پرستان بگذارد؟ او چند قدمی بیش با مرگ فاصله ندارد.
فواره ای از خشم صوفیانه در درونش جوشید. راهش را به سوی امام پنجم کج کرد.
امام کناره جویباری ایستاده بود. در برابر خورشید آتش ریز عرق از سر و روی امام می جوشید. ابن منکدر با صدایی که شنیده میشد گفت: به خدا قسم او را اندرز خواهم داد.
مرد پشمینه پوش صدایش را بلند کرد: خدا هدایتت کند پیرمردی از پیرمردان قریش در این ساعت از روز در حال دنیا طلبی باشد؟ نمیترسی در این حال مرگت فرا رسد ای ششمین باغبان اندیشه ؟
آن که دل دانش را شکافته بود پاسخ داد:
((سوگند به آفریدگار اگر در این حال مرگم فرا رسد، من در حال پیروی پروردگار هستم؛ کاری که مرا از ریختن آبرویم نزد تو و مردمان حفظ می کند هنگامی از مرگم می هراسم که در حال گناه باشم و فرا رسد.))
کار، عبادت و پیروی از خداوند از زبان ششمین باغبان اندیشه
عرق گرما و شرم میجوشید، در آن لحظه حس کرد مدت ها بود نکته ای را نفهمیده بود؛
نفهمیده بود کار، عبادت و پیروی از خداوند است. کار، جاده ای برای آزادگی و رهایی از دریوزگی نزد مردمان است. مدتی اندیشید و سپس سرش را بلند کرد خدایت بیامرزد ابوجعفر آهنگ آن داشتم تو را اندرز دهم اما تو مرا پند دادی.
مرد پشمینه پوش راهش را کشید و رفت در حالی که مرد شکافنده دل دانش دل زمین را می شکافت و آدمی می آموخت که کار محراب نیایش است نه غوطه ور شدن در دنیا. آری، نیای اش پیش از این چنین گفته بود…
سخنانش همچنان در دلها طنین می افکند. سدهای گذشته بود و قرنی دیگر رخ نموده بود و تاریخ اینجا و آنجا حوادث می افروخت.
عامر بن واثله چشم از جهان فروبست؛ آخرین کسی که رخ زیبای پیامبر (ص) را دیده و سخنانش را نیوشیده بود. «عمر بن عبدالعزیز» را زهر نوشاندند؛ زیرا شاخهٔ پاکیزه ای بود از «درختی نفرین شده که میوه اش گویی سرهای شیطان هاست.»
هشام در مقابل ششمین باغبان اندیشه
شهر «مدینه» آن شب را منتظرانه پشت سر گذاشت. «هشام بن عبدالملک بر تخت دمشق جلوس کرده بود.
دایی اش «مخزونی» را به عنوان فرماندار جدید مدینه و مکه منصوب ساخته بود. مأموریت آشکار بود؛ انتقام گیریهای قدیم مرد لوچ چشم، هرگز کلماتی را که فرزدق به وی گفته بود فراموش نمی کرد.
واژگان همچنان به چهرۀ هشام سیلی میزد و شخصیت کاذبش را به خاک مالید.
زید با آن اندام کشیده اش وارد اتاق شد. چهره تابناکش با اندوهی ژرف آمیخته بود سیمایش ماه ای بود که ابر خاکستری آن را فراگرفته بود.
و گفت: کسی که به زندگی عشق بورزد خوار خواهد شد… پسرکم دوست میداشتم مرا بارها به آتش میسوزاندند، اما پروردگار کار این مردم را سامان میداد.
تصاویر کهن همانند آذرخش در ذهنش خاموش و روشن میشد ابوسفیان در سرزمین سوزان مکه مسلمانان را شکنجه میکرد. برای اشغال مدینه لشگر میکشید و کینه توزانه جگر «حمزه» را میدرید.
معاویه آمد تا منبر و حکومت رسول خدا (ص) را در روز روشن برباید؛ سپس یزید بر منبر جهید و در زمین دست به تبهکاری زد. سینه حسین (ع) را شکافت هزار دختر را به خاک سیه نشاند و بعد کعبه را آتش زد.
و اینک هشام – این مرد لوچ چشم – گام در راه نیاکانش گذارد و در هر زمان بهانه ای برای جنایت هست.
زید
وقتی هشام آمد در جستجوی رقیبی کهن، چشم لوچش را به این طرف و آن طرف چرخاند.
نگاهش به «زید» افتاد.
رقیبی مناسب، زیرا مادرش عرب نبود و دست سرنوشت او را از سرزمینی دوردست از «ماوراء النهر» آورده بود. پس، باید بهانه ای می یافت.
مردم با ادعای «قسری» روبرو شدند؛ قسری می گفت پول های دولت را در نزد زید به امانت گذاشته است.
زید از جایش برخاست تمامی راه ها بر او بسته بود، به افق دور دست نگریست. چشمش به سرخی شفق افتاد. سرخی بسان جراحتی خونین بود به سوی خانه برادرزاده اش به راه افتاد.
امام ششم (ع) همان ششمین باغبان اندیشه به احترام مردی که کوه ها با سربلندی اش رقابت می کرد از جای برخاست …
معرفی کتاب جهت مطالعه بیشتر
نامه های امام صادق (ع) به شیعیان
لینک ثابت کتاب ششمین باغبان اندیشه در کتابخانه ملی ایران
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.