این خانه پر از نام محمد است (مجموعه داستان)
این کتاب مجموعه داستان را انتشارات دفتر فرهنگ اسلامی با جلد شومیز در 88 صفحه منتشر کرده است. …
مولف کتاب این خانه پر از نام محمد است خانم ها صدیقه ملازینلی، معصومه دهنوی و معصومه کرمی هستند.
… کوچک علی مجله را یواشکی گذاشته بود توی پیراهنش آورد خانه.
آسمان انگاری چسبیده بود به زمین صدای کامیون ها روی کمربند شهر و روستا از دور می آمد پشه ها بیداد می کردند.
چشم صغرا مادر کوچک علی تازه گرم شده بود که پشه ای وزوزکنان نشست روی گونه راستش از خواب پرید گونه اش را خاراند و فحش داد به پشه بی مروت گشت به پهلوی راست دید کوچک علی در جایش نیست. فکر کرد رفته مستراح چند دقیقه ای گذشت. صغرا کلافه از سوزش دست و خارش جای نیش پشه صدایش را بلند کرد.
کوکو کجایی؟ چرا نمی آیی کله مرگت را بگذاری؟
جوابی نشنید فهمید کوکو کجاست.
بار اولش نبود که کوچک علی شش دانگ حواسش توی داستان بود.
شش دانگ کجاست؟
((مرد راز کوری مردم را پیدا می کند. راز مرد فقط دو کلمه است: کلاه نپوشید. اما پیرمردها میکنند ما و بزرگان شهر با او مخالفت می کنند: ما سال هاست کلاه میپوشیم. خورشید مغز را می سوزاند.
آفتاب باعث کوری مردم شده. مگر می شود بدون کلاه زندگی کرد؟ طبیبان و به خصوص کلاه دوزها که از کسادی کار و بارشان می ترسند تصمیم به کشتن مرد می گیرند او را توی خانه اش زندانی و خانه را محاصره می کنند.
مرد با کمک بهترین دوستش تصمیم عجیبی می گیرد.))
ذوب در مطالعه
اوقات صغرا تلخ شد.
برخاست. چوب تنورمال را برداشت. پاورچین پاورچین رفت پشت دیوار مستراح.
کوچک علی مجله را آورده بود نزدیک صورتش و با حرص کلمات را می خورد.
صغرا از همان بالای دیوار چوب را بالا آورد. داد زد :
چقدر بگم، سر تو این کتاب ها و روزنامه ها نکن، دیوانه می شوی آخرش، هیچ خری می آید تو این نور کم روزنامه بخواند؟ میخواهی کور بشوی؟
مجموعه داستان کودک این خانه پر از نام محمد است
کوکو غافلگیر شد. از مستراح دوید بیرون رفت آن طرف باغچه می دانست دور باغچه که بدود دست ننه اش به او نمی رسد.
می خواست هر طور شده آخر قصه را بخواند و بفهمد عاقبت مرد چه می شود. چگونه از دست کلاه دوزها فرار می کند.
روزگار این خانه
مادر چوب به دست دور باغچه می دوید و بد و بیراه می گفت. می خواست مجله را بگیرد و بیندازد توی تنور داغ مثل دفعه قبل.
صغرا که نمی توانست کوچک علی را بگیرد بیشتر جری می شد. ایستاد کنار تنور.
-
خدا الهی ورت داره من از دستت راحت بشم! آن از غروب که دستم تو تنور سوخت، این هم از شبم که میخواستم کله مرگم را بگذارم تو جون به پشتم کردی. من نمی دانم تو این خراب شده ها چی مینویسن که تو ول کنشان نیستی!
کوچک علی ایستاد آن طرف باغچه روبه روی صغرا.
-
ننه همین یه بار جون خودم میخواهم ببینم این مرده آخرش از زندان فرار میکنه یا نه!؟
نگرانی
اسم زندان که آمد مادر کفری شد. فردا میام پیش اوستایت. می گم وقتی می خواهی بیایی خانه جانت را بگرده. به تو چه که مرد فرار میکنه یا نه!؟
كوكو افتاد به التماس.
-
فقط همین دفعه چشم، دیگه نمی خوانم. از حالا مجله دستم دیدی تکه تکه ام کن به جان خودم. دیگه هیچی غیر از درس مدرسه نمی خوانم.
کتاب این خانه پر از نام محمد به وسیله انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامی در 88 صفحه منتشر شده است.
صغرا ول کن نبود. آتش افتاده بود به جانش. شد یک کوره آتش. روزش از اول صبح بد گذشته بود.
خمیرهاش فطیر شده بود. نان ها را کسی نخریده بود. سارق نان را برگردانده بود خانه.
دلش خوش بود کوکو را می فرستد دم دکان عطاری کل غلامعلی شاگرد که کم نبود. محض رضای خدا کوکو را قبول کرده بود.
عطارباشی
غلامعلی عطار گفته بود: کوچک علی دل به کار نمی دهد یا دائم عکس ماشین جمع می کند یا سرش تو کتاب و روزنامه است.
شکایت کرده بود که فرستادمش از پشت دکان کاغذ بیاورد، دوا بپیچم بدهم دست مشتری، بعد از نیم ساعت نیامده.
رفتم دیدم نشسته روی کیسه جو تو لوله نور بالای سقف، دارد روزنامه می خواند. لااقل بفرستش بنایی آجر بدهد دست اوستا، چندرغاز گیرش بیاید.
برای درس و مدرسه اش صغرا گفته بود محض رضای خدا نگهش دار جسم و جانی نداره که بفرستمش گل کاری و بنایی، اینجا باشه خاطرم جمعه که اوستایش شمایی ولو نمیشه تو کوچه و خیابان.
لج
صغرا چوب را پرت کرد سمت کوکو.
من امشب از تو لجبازتر شده ام به ارواح خاک بابایت تا روزنامه را ندهی ولت نمیکنم.
صغرا نفس نفس زنان ایستاد کنار باغچه دست گرفت به تنه درخت انار.
كوكو جلو اشکهایش را گرفت. کاغذها را محکم تر به سینه فشرد. دست تو هوا تکان داد. اصلاً چرا کتاب های بابا را سوزاندی، ها؟ بگو! اصلا بگو من چه کار کنم ها؟! چه کار کنم؟
مجموعه داستان کودک این خانه پر از نام محمد است
اوقات مادر تلخ تر شد، تحمل جوابگویی و زبانزنی کوکو را نداشت.
پابرهنه از میان بوته های ریحان وسط باغچه دوید آمد سمت کوکو میزنم قد پاهات را سیاه می کنم، حتما تو همین کتاب ها نوشته چشم بکنی تو چشم مادرت جوابگویی کنی ها!؟
مجموعه داستان کودک این خانه پر از نام محمد است
پاهای کوکو لرزید سست شد. پیش از آنکه مادر به او برسد پرید پایین دوید طرف در حیاط جفت در را کشید خودش را انداخت توی تاریکی پا به دو گذاشت.
صغرا پابرهنه آمد توی کوچه دو طرف کوچه را نگاه کرد، نفهمید کوکو از کدام طرف رفته، یک طرف کوچه را نگاه کرد.
مگر امشب خانه نیایی و تا صبح تو کوچه بخوابی.
فرار از تاریکی
کوچک علی توی تاریکی همین طور میدوید مجله را گرفته بود تو بغل و می رفت خودش هم نمی دانست کجا میرود.
دو سه کوچه که از خانه دور شد رسید کنار جاده شروع کرد راه رفتن آرام از کناره راه می رفت و هق هق می کرد.
فکر کرد دیگر نمی روم توی آن خانه احساس کرد دیگر نه تحمل آزار و اذیت های مادرش را دارد نه حوصله کار کردن توی دکان و زخم زبان شنیدن از اوستا را، خسته بود از وضعی که داشت.
هیچ وقت این جور باورش نشده بود که بی کس و کار بودن و یتیم شدن این همه سخت باشد. بارها از در و همسایه شنیده بود که اعصاب مادرش از روزی که پدرش در زندان مرد، آن طور ضعیف شده. ریخته به هم فکر کرد:
میروم پیش عمویم زندگی میکنم مگر چند بار که او را توی کوچه و خیابان دیده بود نپرسیده بود ((خوبی عمو چه کارا میکنی؟ ننه ت اذیتت نمیکنه؟ اذیتت کرد بیا رو ماشین پیش خودم.))
مجموعه داستان کودک این خانه پر از نام محمد است
رفتن
می روم برای مدتی هم شده می روم تا قدرم را بدانی. وقتی گندم هایت را تنهایی کول کردی بردی آسیاب، وقتی کسی نبود غروب ها پای تنور چونه بگیرد، وقتی کوکو نبود شب ها پاهات را بمالد تا خواب بروی، آن وقت قدرم را میدانی.
به سوی آینده خیال
می روم تا قدر پسر داشتن را بفهمی.
کامیونی با سرعت و بوق ممتد پیچید توی فکرهایش.
آمد این طرف جاده توی شهر ایستاد وسط تاریکی روبه روی روستا دستها را توی هوا تکان می داد و بلند بلند حرف میزد آن وقت راه می افتی می آی شهر پیش عمو.
پشت دستم را هم میبوسی، التماسم می کنی که برگردم.
آن وقت من هم ناز میکنم که الا و بلا تا قول ندهی برایم کتاب بخری تا قول ندهی که هیچ وقت کتکم نزنی و تو کوچه جلو بچه ها گوشم نگیری و بیاوری خانه نمیآیم که نمیآیم. …
معرفی کتاب جهت مطالعه بیشتر
لینک ثابت کتاب این خانه پر از نام محمد است در کتابخانه ملی ایران
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.