مثل باران/گروه سنی ب
قصه ای زیبا و کودکانه در مورد بخشندگی و حضرت زهرا
نورا کلاهش را روی سرش گذاشت و پرسید چرا این قدر خوش حالید؟ شما که این گندمها را برای خودتان نگه نمیدارید؟ مادربزرگ به گندم کاران خداقوت گفت و زیرسایه ی درختی ایستاد. آن وقت به نورا گفت: دوست داری یک داستان واقعی برایت تعریف کنم؟
نورا کنارش ایستاد و منتظر شنیدن داستان شد.
مادر بزرگ به درخت تکیه داد و گفت: «سالهای خیلی دور پدری بود که دخترش را از همه چیز بیشتر دوست داشت. یک روز باغی را به دخترش هدیه داد؛ باغی سرسبز به نام فدک که پر از درختهای خرما بود و چشمه های آب زیادی داشت.»
مادر بزرگ به آسمان نگاه کرد و گفت: فکر کنم به زودی باران ببارد و ادامه داد: آن پدر بهتر از هر کس میدانست دخترش از این باغ برای کمک به دیگران استفاده خواهد کرد، چون میدید که دختر چقدر شبیه مادرش است….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.