دفترچه نيم سوخته يک تکفيري
کتاب دفترچه نیم سوخته یک تکفیری حاوی ۳ مجموعه مستند داستانی است. نخستین مجموعه «دفترچه نیم سوخته یک تکفیری» نام دارد که در ۵ قسمت آمده است. دومین مجموعه نیز «دیده بان تکفیری» است که در ۳ قسمت نوشته شده و سپس «کودکانههای تکفیری» در ۱۵ قسمت منتشر شده است. نویسنده دربارهٔ صحتوسقم این مجموعهها میگوید که اصل اتفاقات و حتی بسیاری از شخصیتهای این مستندات، واقعی هستند و حاصل تحقیقات مفصل و دشوار او در اسناد و مدارک موجود در سایتهای داخلی و خارجی و منابع دیگر است، اما قالب و شکل آن مستندات، به ابتکار نویسنده دگرگون شده و شکل گرفته است.این کتاب کمک میکند تا بیشتر با واقعیت داعش آشنا شوید و نعمت از بین رفتن آنها به دست سرداران اسلام را متوجه شوید.
بخشهایی از کتاب دفترچه نیم سوخته یک تکفیری
چند روزه حالم خیلی گرفته است… هروقت پای بچه و زن تکفیری و توحش و جنایات کودکانه و نوجوانانه بیاد وسط، از خواب و خوراک میفتم. تا اینکه پروژه سنگینی به من خورد درباره یکی از کودکان ۱۲ ساله داعشی در اردوگاه فاروق (اردوگاه مربوط به تربیت کودکان تکفیری) به اسم «حمد شهاب احمد» است که در کوبانی با دختری کُرد به نام «وفاء» آشنا شده و قصد جذب او را دارد. ارتباط آنها پس از مشکلاتی که پیش روی حمد شهاب قرار گرفت، به ارتباط توئیتی و فیس بوکی کشید که از آنجا بچهها زحمت ردگیری و… را کشیدند و….
به سبک توئیتی و پُست نگارهای فیس بوکی مطالعه بفرمایید:
سوم ژانویه (حمد شهاب) :
سلام وفاء… وفاء کجایی تو؟ من تا حالا نتونستم با دردم کنار بیام… کمی هم سوزش داره… از پدر جنایتکارت دیگه خبری نیست؟… لطفا جلوی پدرت بایست تا کمتر کتک بخوری…
سوم ژانویه (وفاء) :
سلام حمد… چرا مسئله سوزشت را به من میگی؟ دوستت دارماما ازت میترسم وقتی بهم این حرفها را میزنی… یه کاریش بکن تا کمتر درد بکشی… کاری به بابام ندارم… دیگه بدنم عادت کرده و حتی دیگه از کمربندش گریم نمیگیره… خیالت راحت… دیگه گریه نمیکنم…
چهارم ژانویه (حمد شهاب) :
به دختر مظلوم کوبانی… وفاء کوبانی… وفاء شیرین سخنم… تو فکر من نباش… باهاش کنارمیام…اما با مظلومیت تونمیتونم کنار بیام… چرا نمیایی پیش خودم… اینجا دخترای زیادی مثل تو هستند که دارن با ما زندگی میکنن… از دختر پنج ساله در فاروق داریم تا زن ۵۰ ساله… همه شون هم مجاهدند و هم معشوقه… هم زندگی میکنند هم میجنگند… من دوس ندارم با تو و همشهریهای تو بجنگم…
ششم ژانویه (حمد شهاب) :
وفاء کجایی؟ چرا جوابمو ندادی؟ کاری نکن پاشم بیام اونجا… اگه بیام واسه موندن نمیام… واسه این میام که خونه و محله و کوبانی را روی سر بابای شیادت خراب کنم… میدونی که میتونم و خرجش یه کمربند جهادی (انتحاری) هست که اونم به جای یکی، ده تاش دارم… دورهاش هم دیدم… وفاء خواهش میکنم جوابم بده…
هفتم ژانویه (وفاء) :
نمیتونم باهات باشم… تو منو میترسونی… با اینکه تو ۱۲ سالت هست و سه سال از من کوچکتری،اما بیشتر از بابام از تو میترسم… کمربند جهادی؟ همونی که باهاش خودشون را منفجر میکنن؟… به تو هم میگن بچه؟ به تو میگن نوجوان؟… به خودت رحم کن… به دل منم رحم کن… اینجا دیروز انفجار بزرگی رخ داد… میگن از داعشیها بودند… راستی تو چرا از اسم داعش بدت میاد و میگی «الدوله» ؟… حمد من خیلی نمیتونم منتظرت بمونم… بیا بریم… بیا فرار کنیم…اما با تو به فاروق نمیام… بیا بریم ترکیه… اونجا باهم کار میکنیم…
نهم ژانویه (حمد شهاب) :
چرا به من گفتی بچه؟ من اگه بچه بودم که مجاهد نمیشدم… اینجا بهم ثابت شده که بچهها فقط کسانی هستند که شیر میخورند و خودشون را خیس میکنند… نه من که با آوردن اسم الدوله، سبب میشم بقیه حتی رییس جمهور فرانسه خودش را خیس بکنه… چون میترسن از عملیاتهای ما… وفاء من نمیتونم اینجا را ترک کنم… حتی اگر هم بخوام بازم نمیشه… جرمش مرگ هست و به راحتی مرتد میشم اگه از اینجا فرار کنم… در ترکیه هم آزادمون نمیذارن و اگر دولت اردوغان فهمید، من را شبانه تحویل پلیس شریعت الرقه میده… من فقط تو را میخواماما تو اسم ترکیه میاری!…
دوازدهم ژانویه (وفاء) :
همه بچههای اندازه تو الان پیش خانوادههاشون هستند و دارن زندگیشون میکننداما دوستان تو دارن به مردم حمله میکنند و آدم میکشن… راستی تو خونهات کجاست؟ اونجا چیکار میکنن که تو اینجوری ازشون دفاع میکنی؟ من تا برام روشن نشه نمیتونم تو و زندگی با تو را بر زندگی زیردست ناپدری که فقط به من تجاوز نکرده، وگرنه از هیچ ظلم دیگری فروگذار نکرده، ترجیح بدم… از خودت بگو… از داعش بگو… شانزدهم ژانویه (حمد شهاب) :
گفتم نگو داعش… اینجا اگه بگی داعش، ۴۰ ضربه شلاقت میزنند… حتی یه بچه ۵ ساله را از میخ آویزون کردند… ما «الدوله الاسلامیه» هستیم… از خونهام پرسیدی… خونه من شیخ مسکین بود…اما دیگه از اونجا فرار کردم… خونه من اینجاست… اردوگاه فاروق… ما اینجا در دو مرحله آموزش میبینیم و سپس اردوگاه اینجا را ترک میکنیم و به اردوگاه عملیاتی میریم… در اینجا یک مرحله کلاس شریعت و یک مرحله هم آموزش نظامی میبینیم… فقط یک وعده غذا میخوریم… فقط یک شیشه آب در طول روز مصرف میکنیم… فقط یک ساعت در طول روز استراحت میکنیم… هر هفته فقط از یک نفر لذت میبریم… ماهانه فقط یکبار حمام میریم… و در عکسها هم فقط یک انگشت را نشون میدیم…
هفدهم ژانویه (وفاء) :
تو با طرز حرف زدنت سِحر میکنی… برام جالبه بدونم چطوری بدنت تحمل این همه محدودیت و سختی میکنه… مثلا چه آموزشهایی میبینید؟ آموزشتون چطوریه؟ منظورم آموزش نظامیتون هست… آخه بدن تو خیلی هم بزرگ و ورزیده نیست…
نوزدهم ژانویه (حمد شهاب) :
واست چندتا عکس فرستادم… تو هم عکست را بفرست… اگر در یکی از عکسها تقریبا لخت هستم تعجب نکن… چون ما اینجا باید در بعضی از شبها لخت در حالی که نوار خشاب تیربار را دور کمر و شکم و پاهامون پیچیدیم بخوابیم… هر چی فکرش کنی که به ورزیدگی بدن و تحمل ماکمک بکنه باید انجام بدیم… روی خار راه رفتن… با وزنههای بیست کیلویی سینه خیز رفتن… حمل جنازه در حالت خمیدگی… عبور از گودال آتش… حتی کنترل تنفس و کم نفس کشیدن… دفاع شخصی… فنون رزمی… من همیشه از تجاوز میترسیدم… برای اینکه حساسیتمون نسبت به این مسئله کم بشه، ماهی یکبار به صورت غیرمنتظره مورد استفاده مجاهدان بزرگتر از خودمون قرار میگیریم… اولش احساس خوبی نداشتماما از وقتی اولش سه بار «الله اکبر» میگن آسودهتر شدم… تازه داره عوامل ترس و دلهرهام کاهش پیدا میکنه…»
9786004411998