کیمیاگر/ رضا مصطفوی
یونس ، پسری که به دنبال علم کیمیا و کیمیاگری می رود و او را به شهری می فرستند در جستجوی کیمیا ! اما به کیمیایی دست می یابد که ارزش آن از طلا ساختن از خاک بیشتر است.
کیمیاگر قصه ی شیرین دختری عالم و کنیزی که علم خود را از امام آموخته ، یک تنه هارون و تمام عالمان و دانشمندان بغداد را زیر و رو میکند و ……
برش هایی از کتاب:
صبح طبق های آماده میوه در اتاق کناری چیده شده بود. دو کنیز با طبق هایی در دست وارد شدند. بوی نان تازه داخل اتاق پیچید. یونس آن چنان نفس عمیقی کشید که انگار نمیخواست ذره ای از این عطر خوش در هوا محو شود. یکی از آن دو کنیز سفره ای پارچه ای را که با گل های صورتی و سفید طراحی شده بود، پهن کرد و بعد هر دو مشغول چیدن و آراستن سفره صبحانه شدند.
صبحانه مفصلی بود از خامه و عسل و شیر گرم و…..
مرد سیاه چرده که در آستانه در ایستاده بود نگاهی به جابر انداخت و گفت: بفرمایید، همه چیز آماده است.
جابر لبخندی زد و تشکر کرد. یونس همان طور که نشسته بود، به سفره نزدیک شد. چشم هایش با دیدن سفره درخشید و رو به جابر گفت: «عجب سفره شاهانه ای. کیمیا را که به دست بیاوریم سفره هر روزمان این است.
بعد شروع کرد به خندیدن و جابر هم با لبخند همراهی اش کرد.
بعد از صبحانه یونس کنجکاو بود که خانه را بکاود. گلدانهای دور حیاط و درختان سرسبز باغچه هایش با آجرهای منقش زردرنگ دیوارهای حیاط زیباتر جلوه میکرد. دلش خواست احساس نورا را بداند، اما حتی به خودش اجازه نداد که چشم بگرداند و پنجره اتاقهای خانه را ورانداز کند. جابر اما از اتاق بیرون نیامده بود و همان جا کنار پنجره ایستاده، حیاط را تماشا می کرد. سه ضربه پیاپی بر در اتاق زده شد. بعد صدای مردی آمد که از همان جا گفت: سربازان منتظر شما هستند برای رفتن به قصر خلافت.»
یونس از همان جا دید که دو ارابه از جا تکان خوردند و از انتهای حیاط حرکت کردند و در میانه ایستادند جابر و یونس پا به حیاط گذاشتند و کنار ارابه ایستادند. صدای نورا که سلام میکرد چنان جانی به جابر داد که فریاد زد: سلام عزیزم سلام دخترم.»
یونس سرش پایین بود و چشم هایش رو به بالا. پاسخ سلام نورا را داد و با لحنی آهسته گفت: «دیروز یک تنه قهرمان بودید.
جابر لبخندی به صورت نورا انداخت و گفت: «یکه تازی کرده، و خدا آخرش را به خیر کند.»
نورا همان طور که سر به زیر انداخته بود آرام رو به جابر گفت: «می دانم خیلی نگرانید، اما آرام باشید ما حتی اگر در این راه کشته شویم، سعادتمندیم.
نگرانی به دل راه ندهید چهره نگران شما قلبم را آزرده می کند!
جابر عصایش را در دستانش جابه جا کرد همان طور که گام بر می داشت طرف ارابه ، گفت: جان به لبمان کردی دختر. مگر می شود نگران نباشیم!»
نورا به جابر نزدیک شد و صدایش را آهسته تر کرد. ستاره ها در دستانم بودند؛ در مشت من یادتان نیست؟!
جابر برگشت و سری تکان داد و گفت: «من به ایمان تو ایمان دارم.»
نورا سرش را پایین انداخت و گفت: دیروز ابن یقطین خیلی مرا مورد لطف قرار داد. من نیز شما را به ایشان توصیه کردم و از او خواستم که مراقب جانتان باشد. ایشان همان موقع و بی درنگ فرستاد دنبال شما و هم زمان آمدیم اینجا.»
بعد سرش را برگرداند طرف اتاقی که دیروز در آن بود.
ببینید چه دلهایی که تا دیروز مرده بودند و امروز زنده شده اند. آن خانم ها از دیشب نه خوابیده اند نه گذاشته اند که بخوابم. مدام از اهل بیت پیامبر پرسیده اند و برایشان گفته ام.
یونس همه حرفهای نورا را شنید و کلمات او را در ذهنش بازخوانی کرد، اما از آن هیچ نفهمید به خودش امید داد که به زودی به کیمیا خواهد رسید.
مرد سیاه چرده نگاهی به نورا کرده و با سر اشاره کرد که یعنی تا دیر نشده باید راه بیفتند. نورا آهسته به سمت ارابه خود راه افتاد که آن سوتر منتظرش بود.
پرده ها دوباره افتاد در حیاط باز شد و اسب ها به حرکت درآمدند. یونس چیزی نگفت ولی از چشم هایش معلوم بود که انگاری پرنده قلبش از جا کنده شد.