من میترا نیستم
خاطرات مادر شهیده زینب کمایی
بخش های از کتاب:
روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم باید به کلانتری میرفتم.
همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رییس آگاهی فرستادند رییس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همه ماجرا را تعریف کردم آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت مجبورم موضوعی را به شما بگویم با توجه به اینکه همه خانواده شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختر محجبه و فعالی است احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد.» آقای عرب گفت طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند.
من که تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض گفتم مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخواند کاره ای نیست آزارش هم به کسی نمیرسد رییس آگاهی گفت من هم از خدا می خواهم که حدسم اشتباه باشد اما با شرایط فعلی امکان این موضوع هست.» آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد.
از آگاهی که به خانه برگشتم آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت.
خبر گم شدن ،زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم همه اتفاقهایی را که از شب گذشته پیش آمده بود.
برای آقای روستا تعریف کرد مادرم وسط حرفهایش گریه میکرد و می گفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلّی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت از این لحظه به بعد من در خدمت شما هستم با ماشین من به هر جا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم
همان روز خانم کچویی هم به خانه ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت شب قبل بعد از صحبت تلفنی با شهلا جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند به دست منافقین ترور شده بودند برای منافقین مرد و زن دختر و پسر پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدمها طرفدار انقلاب و امام باشند.
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه میروند اما بعداً فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعه زنان مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم روی زیادی هم نداشتم همه جاهایی را که به دنبال زینب میگشتم اولین بار بود که میرفتم.
وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریفهای زیادی کرد اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله فعال حرف میزند نه از یک دختر بچه چهارده ساله
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به امام و شهدا و زحمت هایی که میکشید حرفهای زیادی زد من مات و متحیر به او نگاه می کردم با اینکه همه آن حرفها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست اما از گستردگی فعالیتهای زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت زینب کمایی آن قدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف من زیر گریه زدم خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر مرا میشناسند و فقط من خاک برسر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم میکوبیدم
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و به من گفت به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید احتمالاً دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس میکردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر میرفتم نا امیدتر میشدم زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد.