از چیزی نمیترسیدم
خاطرات دست نوشته سردار حاج قاسم سلیمانی که درانتهای کتاب کل داستان با نمونه ی دست خط ایشان هم هست.
علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب میشود که من به جای دو سال سه سال شیر بخورم روز جدایی من از سینه پر مهر مادرم روزهای سختی بود. کم کم عادت کردم؛ اما تا خشکیدن دو سینه مادرم سالها طول کشید که دیگر شیری در سینه نداشته باشد.
آرام آرام از بغل مادر به چادر بسته شده به پشت او منتقل میشوم بعضی وقتها از صبح تا ظهر روی پشت او داخل چادر بسته شده قرار داشتم و او در تمام این حال در حال کار کردن بود یا درو میکرد یا بافه جمع میکرد یا خانه را رفت و روب میکرد و یا گله را می دوشید یا غذا و نان میپخت و من چه آرامشی در پشت او داشتم همان جا می خوابیدم به نظرم مادرم هم از حرارت من آرامش داشت. با راه افتادن کارکردن من هم شروع شد. دنبال مادرم راه می افتادم با پای برهنه یا با کفشهای لاستیکی که مادرم از پیله ورهای دوره گرد با دادن مقداری کرک یا پشم میخرید. مثل جوجه اردکی دنبال او میرفتم در روز چند بار زمین میخوردم یا خار در پاها و دستهایم فرومی رفت پیوسته از سرپنجه های پایم خون می چکید و مادر آرام آرام با سوزن خیاطی خارها را از پایم در می آورد و با اشترک محل زخمها را مرهم میگذاشت.
عاشق فرارسیدن بهار بودم زمستان ما بسیار سخت بود.
پیراهن پلاستیکی که به آن بشور و بپوش» میگفتیم و ایران زن کرامت آن را میدوخت بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقتها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان میگرفتیم
مادرم با چارقد خودش دور سرم را محکم می بست که به تعبیر خودش باد توی گوشهایم نرود از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ بودیم. مادرم زمستانها مقداری مائده خشک شده که مثل سنگ بود شلغم پخته شده خشک شده به ما میداد. جویدن یک شلغم نصف روز طول میکشید مقداری شیشت (سنجد) و گندم برشته و مغز هم بعضی وقتها میداد و بعضی وقت ها نمیداد…
………… کرمان در حال تغییر وضعیت بود در شهر آرام کرمان حالا روزانه صداهای بلند اعتراض صدها نفر برضد شاه به گوش می رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدشاه و طرف دار خمینی بودیم احمد علی من بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند.
من به دلیل عدم تجربه و نشاط جوانی و روحیه ورزشی و سلحشوری عشایری که ذاتی من بود بی پروا حرف میزدم و از شاه و خانواده او بد میگفتم شبها تا صبح به اتفاق برادری به نام واعظی که اوایل وارد سپاه شد بعد نفهمیدم چی شد احمد و تعدادی از جوانهای کرمان بر دیوارها شعار نویسی میکردیم عمده شعارها مرگ بر «شاه» و «درود بر خمینی بود».
عکس خمینی آینه روزانه من بود روزی چند بار به عکس او می نگریستم انگار زنده در کنارم بود و من جنب او که مشغول خواندن قرآن است نشسته بودم او بخشی از وجودم شده بود اواخر سال ۵۶ بود. مدتها امتحان برای گواهی نامه رانندگی می دادم. قبول شده بودم به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم افسری بود به نام آذری نسب گفت: بیا تو اتفاقاً گواهی نامه ت رو خمینی امضا کرده آماده است تحویل بگیری. من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم مرا به داخل اتاقی هدایت کردند دو نفر درجه دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش های رکیک کردند.
من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان میگفتند: «تو شبها میروی دیوار نویسی میکنی؟! آن قدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم از بینی و صورتم خون جاری بود یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد.
به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه میکردم توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم چون محل اداره آگاهی و راهنمایی رانندگی در یک مکان و در مقابل هتلی بود که در آن سابق کار میکردم، آنها مرا به خوبی می شناختند و مرا به نام شاگرد حاج محمد میشناختند. یکی از درجه دارها به حاج محمد و حاجی کارنما که لوازم یدکی فروشی داشت و مرا به خوبی میشناخت خبر داد.