نامیرا، اثری است درباره وقایع عاشورا که در قالب داستانی تاریخی به قلم صادق کرمیار نوشته شده است. نویسنده کتاب؛ داستان دختر و پسر جوانی را روایت میکند که بین سرداران بزرگ اسلام برای حمایت از امام حسین (ع) و یزید تردید دارند؛ اما در ادامه میبینیم که این دو جوان طی استدلالهای مختلف به حقانیت امام حسین (ع) پی میبرند.
داستان درباره مردمانی نوشته شده است که حسین بن علی (ع) را به کوفه دعوت میکنند اما اتفاقاتی که از زمان حرکت ایشان تا رسیدن امام حسین به کوفه میافتد، منجر به این میشود که مردم کوفه تغییر عقیده دهند و رنگ عوض کنند به گونهای که برخی مثلا سینهچاکان و دوستداران امام در زمره یاران یزید قرار بگیرند و آنهایی که در دوراهی شک و تردید بین حق و باطل گیر کرده بودند به یاران امام حسین بپیوندد که در این کتاب، عبدالله بن عمیر کلبی یکی از همین افراد است. شخصیتهای دیگر نامیرا غیر از عبدالله افراد دیگری چون “عمرو بن حجاج زبیدی”،”شبث بن ربعی”، “هانی ابن عروه” و “انس بن حارث کاهلی” و دیگرانی هستند که از دعوتکنندگان و نامه دهندگان به حسین بن علی (ع) بشمار میرفتند و هر یک ماجرای متفاوتی دارند.
برشی از داستان کتاب :
عبدالله گفت: «وقتی بزرگان قومی صلاح مردم خویش را نمی دانند و به راحتی بیعت خود را با خلیفه میشکنند از جوانان خام قبیله چه توقعی است.»
عبدالاعلی پاسخ داد اما رو به جماعت. گفت: چه باک از این که جوانان هدایت گر پیران شوند هم شجاعت شان بیش تر است. هم تصمیم شان استوارتر.
زبیر گفت: «چه کسی گفت ما بیعت خویش از خلیفه ی مسلمین برداشته ایم؟!»
عبدالله گفت: بیعت با مسلم بن عقیل اگر پیمان شکنی با یزید نیست پس چیست؟»
زبیر به جماعت پاسخ داد: یزید مسلمانی است که همه به ایمان او شهادت داده ایم. او پسر کسی است که از کاتبان وحی بود و سالها مانند چوپانی دلسوز مسلمانان را سرپرستی کرد. حسین بن علی نیز مسلمانی است که جدش رسول خدا است که فرمود؛ حسین از من است و من از حسین. ما با یزید بیعت کردیم و بر پیمان خویش بودیم تا این که شنیدیم، مسلمانان بیعت خویش را از او برداشته اند و نزدیک به هجده هزار نفر در کوفه به نام حسین بن علی با مسلم بیعت کرده اند حال که مردم به یکی از مؤمنان خدا پشت کرده و به یکی دیگر از مؤمنان او روی آورده اند چرا بنی کلب با مردم همراه نشود در حالی که خیر و خوبی همیشه در تصمیمی است که مردم میگیرند
بعد رو به عبدالله گفت: و تو هم بهتر است از جماعت دور نشوی که هلاک خواهی شد.»
عبدالله بر آشفت و فریاد زد: کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش میخواهند و اکنون نیز می خواهند حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزید!»
ربیع با دقت به سخنان هر دو طرف گوش میکرد. عبدالله سخنش را ادامه داد و گفت: «اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه میبرم که بخواهم با شمشیر اسلام راه شرک را باز کنم.
بعد به تندی از میان جماعت راه باز کرد و فاصله گرفت و دور شد. عبدالاعلی نگاهی به جماعت انداخت و احساس کرد که مردم تردید دارند. ربیع نیز در نگرانی و تردید، هم چنان چشم به عبدالله داشت. عبدالا علی گفت: دیر نیست که عبدالله نیز حقیقت را دریابد و به شما بپیوندد.»
زبیر گفت: و اگر چنین نکند باید با شمشیر او را هدایت کنیم.
جماعت به تأیید همهمه کردند عبدالاعلی و بقیه به راه افتادند . جماعت برای آن ها راه باز کردند. اما ربیع هم چنان در اندیشه، چشم به عبدالله داشت و او را دید که دور شد. تا از انتهای بازار رفت و به سمتی دیگر پیچید ربیع نیز حرکت کرد اما هم چنان در اندیشه ی سخنان عبدالله بود که حالا آشفته و گیج از کوچه پس کوچه های بنی کلب به طرف خانه رفته بود جلو در خانه ایستاده بود نگاهی به اطراف انداخته بود از خشم و اندوه چهره اش در هم فرورفته بود ناگهان با دو دست محکم به در خانه اش کوفته بود و در باز شده. بود و او به داخل رفته بود و پشت در سست بر زمین نشسته بود و به آسمان خیره شده بود اسمانی که تراشه های نور خورشید به
سختی از زیر ابر بیرون زده بودند.
خورشید همچنان زیر ابر بود .عبیدالله بن زیاد زیر سایه بانی نشسته بود. معقل کاسه ای شیر برایش اورد و به دستش داد. عبدالله بن زیاد در حالی که شیر می نوشید، چشم به خورشید زیر ابر داشت. یارانش نیز پذیرایی شدند. در سایه بانی دیگر، شریک بن اور نشسته بود پیرمردی برای او پلاسی ..آورد شریک بن اعور به دور از چشم عبیدالله بن زیاد خوابید و پیرمرد پلاس را روی او انداخت، بعد پنهانی خنجری به شریک داد. شریک با ترسی کینه مند آن را گرفت و زیر پلاس پنهان ماند.
پیرمرد گفت: «تو به کار خود یقین داری؟»
شریک گفت: «آن قدر که به روز معاد!»
پیرمرد گفت: دستهای لرزانت چیز دیگری می گویند!
شریک از این که تردیدش آشکار شده بود، نگران شد. گفت: نباید در چشمانش خیره شوم
پیرمرد گفت: ترس انسان را از کارهای بزرگ باز میدارد.
شریک گفت لرزش دستانم از ترس نیست از شرم است
پیرمرد گفت: «شرم؟!»
شریک گفت از این که به دوستی من اعتماد کرده، شرم میکنم.
در سایه بان دیگر عبیدالله یکباره برخاست. رو به معقل کرد و گفت: اسبها سیراب شده اند، حرکت میکنیم
معقل فریاد زد: حرکت می کنیم!»
مردی دهانه ی اسب عبیدالله را گرفته به سمت او برد. عبیدالله بر اسب نشست و بقیه نیز سوار شدند. تنها یک اسب سرگردان اطراف چاه آب بود. عبیدالله نگاهی به سواران انداخت. یکی از آنها نبود. عبیدالله گفت: پس شریک بن اعور کجاست؟»
پیرمرد با شنیدن صدای عبیدالله از کنار شریک بلند شد. آهسته به او گفت: اسب را نزدیک میآورم تا کارش را ساختی سوار شو و یک نفس تا کوفه بتاز . تو تیز روترین اسب را داری. بعد به عبیدالله نزدیک شد و گفت: شریک رنگ به صورت ندارد، تمام تنش مانند تنور داغ است.»
عبیدالله از اسب پیاده شد و دلسوزانه به سمت سایه بان شریک بن اعور رفت و اوران دید که به سختی نفس می کشید. بالای سرش نشست. شریک سعی کرد در چشمان عبیدالله نگاه نکند. از دلهره و اضطراب عرق بر پیشانی اش نشسته بود. عبیدالله گفت :چه بی وقت بیمار شدی؟!»
شریک گفت آرزو دارم در رکاب پسر زیاد وارد کوفه شوم.»
عبیدالله گفت: «من هم به همین دلیل تو را با خود همراه کردم
شریک گفت: اگر یک روز تأمل کنید میتوانم از جا بلند شوم.»
عبیدالله دست بر پیشانی شریک کشید و عرق از چهره اش پاک کرد. شریک خنجر را زیر پلاس بیشتر پنهان کرد. عبیدالله گفت:
برای نجات کوفه از عصیان و سرکشی گروهی که از دین خدا خارج شده اند، پسر معاویه، حتی یک روز تأخیر مرا نخواهد بخشید.»
شریک گفت: «کاش به اندازه ی یک روز تأخیر برای پسر زیاد ارزش داشتم