خاطرات یک دست
ﮐﺗﺎب خاطرات یک دست ﺷﺎﻣل ﺷﺎﻧزده داﺳﺗﺎن ﮐوﺗﺎه اﺳت که از زﺑﺎن دﺳﺗﺎن ﻣﺑﺎرک ﭘﯾﺎﻣﺑر ﺻﻠوات ﷲ ﻋﻠیه و ﺑر اﺳﺎس آﯾﺎت و رواﯾﺎت ﻣﻌﺗﺑر ﮐه در آﺧر ﮐﺗﺎب به آﻧﮭﺎ اﺷﺎره ﺷده، آورده ﺷده اﺳت. این داستانھﺎی ﺷﯾرین و ﺷﻧﯾدﻧﯽ ﻧه ﺗﻧﮭﺎ از زﻧدﮔﯽ ﭘر از ﺧﯾر و ﺑرﮐت ﭘﯾﺎﻣﺑر ﻣﮭرﺑﺎﻧﯽھﺎ ﺑرﮔرﻓﺗه ﺷده اﺳت و ﺣس ﺣﺿور ﺣﺿرت را در ﺟﺎن ﮐودﮐﺎن زﻧده و ﻣﻠﻣوس ﻣﯽﮐﻧد.
ﺑﺎﺗوجه به ﻧﺎاﻣﻧﯽ ھﺎی اﻣروزی ﻓﺿﺎی مجازی ﺑرای ﮐودﮐﺎن ﮐه ﻗﺷر آﯾﻧده ﺳﺎز ﺟﺎﻣﻌه ھﺳﺗﻧد و ﺗرﺑﯾت ﺻﺣﯾﺢ اﺳﻼﻣﯽ ﻧﻘش ﺑﺳزاﯾﯽ در ﺗﻌﯾﯾن ﺳرﻧوﺷت آﻧﮭﺎ دارد . ﺧواﻧدن این ﮐﺗﺎب ﺑﺎﻋث میشود ﺗﺎ ﺷﺧﺻﯾت واﻻی اﯾﺷﺎن را ﺑرای ﻓرزﻧدان دﻟﺑﻧدﻣﺎن ﺗﺻوﯾر ﺳﺎزی ﮐﻧد و آﻧﺎن را ﺑﺎ ﺳﯾره زﻧدﮔﯽ آن ﺣﺿرت آﺷﻧﺎ ﻣﯾﮑﻧد ﺑﻠﮑه ﺳﺑﮏ زﻧدﮔﯽ اﺳﻼﻣﯽ را ﻧﯾز ﺑﮫ ﮐودﮐﺎن آﻣوزش ﻣﯾدھد. و ﺑرای ﺗﻣﺎﻣﯽ ﻣﺎدران و ﭘدران و ﻣرﺑﯾﺎن دﻟﺳوز ﻣﻧﺎﺳب اﺳت ﺗﺎ ﺑﺎ ﺗﮭﯾهی این ﮐﺗﺎب ﻗدﻣﯽ ﺑرای زﻧدﮔﯽ ﺑﮭﺗر ﮐودﮐﺎﻧﻣﺎن ﺑردارﯾم. اﯾن اﺛر زﯾﺑﺎ ﻧوﺷﺗهی آﻗﺎی ﻏﻼﻣرﺿﺎ ﺣﯾدری اﺑﮭری اﺳت ﮐﮫ دﯾﮕر آﺛﺎر ﻣوﻓﻘﯽ ﻧﯾز دراﯾن زمینه به رشتهی تحریر در آوردهاﻧد. و ﺗﺻوﯾرﮔر آن ﺧﺎﻧم ﺷﮭرزاد ﻋﺑﺎﺳﯽ اﺳت.
قسمتی از کتاب:
صاحب من در خانه بود که چشمش به تکه ای از نان افتاد. نزدیک بود پای همسرش روی آن تکه نان برود؛ اما صاحبم نگذاشت. خم شد و به وسیله ی من آن تکه نان را برداشت او نمیخواست نان زیر پای همسرش برود و به نان بی احترامی شود سپس به همسرش گفت: ((قدر نعمتهای خدا را بدان)).
………………………..
یکی از دوستان صاحبم به خانه ی او آمد صاحب من نشسته بود و به یک بالش تکیه داده بود. با دیدن دوستش بالش خودش را به وسیله ی من برداشت و به او داد. میخواست دوستش به آن بالش تکیه بدهد و راحت تر باشد.
بعد صاحبم به دوستش گفت: ((وقتی میزبان پشتی و بالشی به مهمان خود می دهد، خدا گناهان او را می بخشد)).
………………………..
وقتی صاحب من از مکه به مدینه رفت با کمک دوستانش یک مسجد ساخت برای ساختن مسجد باید صدها تکه سنگ از اطراف شهر جمع میکردند. آوردن سنگها کار سختی بود. همه در این کار کمک کردند صاحب من هم به وسیله ی من چند تا سنگ برداشت تا به محل ساختن مسجد بیاورد. یکی از دوستانش گفت: ((شما خودتان را خسته نکنید بگذارید این سنگها را من بیاورم)). صاحب من گفت: ((نه خودم می آورم تو برو چند سنگ دیگر بیاور)).
………………………..
یک روز کارگری پیش صاحبم آمد. صاحب من به وسیله ی من دست او را گرفت و به قول معروف با او دست داد.
دست آن کارگر خیلی زیر و سفت بود.
صاحب من به او گفت: ((چرا دست هایت این طوری است؟))
کارگر گفت: ((چون همیشه بیل و طناب در دست دارم و کار میکنم)). صاحب من دست آن کارگر را بوسید و گفت: ((و این دست هرگز در آتش جهنم نخواهد سوخت)).
………………………..
یک روز صاحب من به سفر رفت.
وسط راه از شترش پیاده شد تا نماز بخواند. کمی بعد به طرف شترش برگشت.
میخواست زانوی شتر را ببندد که شتر فرار نکند دوستان صاحبم گفتند: «کجا می روی؟ صاحبم گفت: ((میخواهم زانوی شترم را ببندم)). دوستانش گفتند: ((بگذارید ما به جای شما این کار را انجام بدهیم)).
او گفت: ((نه، هر کسی کارهای خودش را باید خودش انجام بدهد)). بعد هم پیش شترش رفت و طنابی برداشت و به وسیله ی من زانوی شترش را بست.
………………………..
یک روز صاحب من میخواست پیش دوستش برود. او قبل از رفتن ظرف آبی را آینه ی خودش کرد. یعنی در آب آن ظرف خودش را دید و به وسیله ی من موی سرش را مرتب کرد. همسر صاحبم به او گفت: ((حالا که آینه نیست چرا خودت را به زحمت می اندازی؟)) صاحبم گفت: ((خدا دوست دارد مردم هنگام دیدار دیگران خودشان را تمیز و مرتب کنند)).
9789642028047