بهترین هم بازی
پیامبر (ص) همواره هوای کودکان را داشت.همیشه به مردم سفارش آنان را می کرد و گاهی خودش با آنان هم بازی می شد. کودکان را بسیار دوست داشت وهمه را به مهربانی با آنان سفارش می کرد.
کتاب «بهترین هم بازی» ده جلوه از مهربانی های پیامبر با کودکان را به نمایش گذاشته است.ده صحنه ی واقعی از زندگانی پیامبر که برای همه ی انسان های روی زمین الگوی نیکو و قابل پیروی است.بازنویسی این روایات توسط محسن نعماء صورت گرفته و تصویر گری آن را فاطمه زمانه رو به سامان رسانده است.
بخشی از کتاب:
….
اسم من «سلما» است. توی شهر «مدینه» زندگی میکردم. دختری پنج ساله و بازیگوش بودم. کارم این بود که از صبح تا ظهر با دخترهای کوچه مان بازی میکردم. قایم باشک، عروسک بازی، خاله بازی.
خانه پیامبر توی کوچه بعدی بود. یک روز بعد از بازی با دخترهای کوچه با خودم گفتم یک کوچولو بروم توی کوچه پیامبر و او را ببینم. من خیلی پیامبر را دوست داشتم خیلی برایم عزیز و ناز بود. پیامبر هم ما بچه ها را خیلی دوست داشت هر وقت ما را میدید قبل از این که به او سلام کنیم او به ما سلام میکرد خیلی خوشحال میشدیم و توی دلمان کیف میکردیم حس میکردیم بزرگ شده ایم. حس میکردیم برای خودمان خانمِ بزرگی شدهایم.
خیلیها توی مدینه، اصلاً به ما بچهها محلی نمیگذاشتند. به ما سلام نمیکردند. تازه، اگر هم ما به آنها سلام میکردیم، جوابمان را نمیدادند. آنها فکر میکردند فقط باید به آدم بزرگها احترام گذاشت. اما پیامبر این طور نبود. او خیلی حواسش به بچه ها بود. خیلی به ما احترام میگذاشت. ما بچه ها به هم دیگر میگفتیم اگر هیچ کس در این دنیا به ما توجه نکند ما عین خیال مان نیست. همین که پیامبر این همه دارد و به ما محبت میکند برایمان کافی است.
داشتم برایتان میگفتم من آن روز به کوچه پیامبر رفتم پیامبر کنار خانه اش ایستاده بود و داشت با یکی از یارانش حرف میزد به طرف او رفتم هر قدم که به طرف پیامبر حرکت میکردم قلبم از شادی و هیجان تالاپ تلوپ میکرد به پیامبر رسیدم کنارش ایستادم پیامبر من را دید. در حالی که با آن آقا حرف میزد، روی سر من دست کشید و مرا کنار خودش نگه داشت. چه دست نازی داشت پیامبر، چه دست مهربانی داشت پیامبر، دستش خیلی نازتر و مهربان تر از دستهای مادر و مادربزرگم بود.
من می دانستم باید صبر کنم تا صحبتهای پیامبر تمام شود. چند دقیقه بعد یار پیامبر رفت. پیامبر نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: ((سلام دختر من سلام گل من. چطوری؟))
تمام صورتم پر از خنده شد. انگار توی دلم گلهای شادی رویید پیامبر خم شد و خودش را هم قد من کرد. دستی توی صورتم کشید و چهره ام را نوازش کرد. گفت: به به چه دختر نازی و نازنینی نگاهی به پیامبر کردم و گفتم: پیامبر خدا دستتان را میدهید دستم؟ پیامبر لبخند زد و دستش را به من داد. بعد از جایش بلند شد. من دست پیامبر را گرفتم و حرکت کردم پیامبر هم دنبالم حرکت کرد. من پیامبر را از آن کوچه بیرون بردم و به طرف کوچه بعد حرکت کردم به آنجا که رسیدم به طرف بازار میوه فروشان رفتم و بعد هم به بازار ماهی فروشان فکر میکنید میخواستم میوه یا ماهی بخرم؟ نه فقط میخواستم پیامبر را این طرف و آن طرف با خودم ببرم.
دست پیامبر توی دست من بود و من احساس بسیار خوبی داشتم انگار دست فرشته ها توی دستم بود. انگار توی باغهای بهشت داشتم قدم میزدم به اندازه ی تمام دنیا شاد و خوشحال بودم من وقتی دست پدر یا مادرم را هم میگرفتم این قدر شاد نمیشدم.
مردم کوچه و بازار با چشمانی پر از تعجب به من و پیامبر نگاه میکردند چند نفر آمدند و به پیامبر گفتند:
((یا رسول الله این بچه دارد شما را اذیت میکند. او دارد شما را هِی به دنبال خودش میکشاند. رهایش کنید.)) پیامبر با نگاهش به مردم میگفت که چیزی نگویند. من متوجه نگاه پیامبر میشدم میدانستم چرا پیامبر دارد این طور میکند میدانستم چرا دارد وقتش را برای من میگذارد. او نمیخواست دل من بشکند. نمیخواست من ناراحت شوم پیامبر نمیتوانست ناراحتی هیچ بچه ای را ببیند. اگر بچه ای را ناراحت و غمگین میدید دلش پر از غم میشد قلبش پر از غصه میشد. او دلش خیلی نرم و لطیف بود؛ نرم تر و لطیف تر از گل محمدی پیامبر میخواست آن روز من را خوشحال کند و قلبم را پر از شادی کند.
خیلی از پسر بچه ها و دختر بچه ها من را میدیدند و با تعجب به یکدیگر می گفتند نگاه کنید به سلما ببینید چقدر خودش را برای پیامبر لوس کرده ببینید چطور دست پیامبر را توی دستش گرفته و او را به دنبال خودش میکشاند. انگار پیامبر هم بازی او شده کاش بودید و من را می دیدید که چه جور سرم را بالا گرفته بودم و با افتخار راه میرفتم.
چقدر کیف داشت. چقدر لذت داشت. من آن روز هر جایی که دلم خواست پیامبر را بردم. پیامبر برای یک ثانیه هم دستش را از دستم بیرون نکشید. با این که خیلی کار داشت اما نگفت کار دارم نگفت خسته شده ام نگفت باید بروم فقط لبخند میزد و به من «عزیزم میگفت و با مهربانی با من حرف میزد. سرتان را درد نیاورم آن روز ما یک ساعت در مدینه چرخ زدیم و بعد به طرف خانه آمدیم من دست پیامبر را رها کردم و از او خداحافظی کردم به خانه که وارد شدم.
آن قدر شاد و خوشحال بودم که نگو و نپرس. پیش پدر و مادرم رفتم با خوشحالی ماجرا را برایشان تعریف کردم. پدر و مادرم وقتی حرف های من را شنیدند خیلی تعجب کردند. پدرم گفت: «سلما! وقت پیامبر خیلی با ارزش است بابا مردم از شهرها و کشورهای دور به مدینه می آیند تا با پیامبر مقداری صحبت کنند. آن وقت تو امروز این قدر وقت پیامبر را گرفته ای و او را به هر جایی که دلت خواسته برده ای؟
مادرم لبخند زد و به پدرم گفت: «خیلی فکر نکن این اخلاق پیامبر است. البته او خودش خوب میداند وقتش را چگونه تنظیم کند او کودکان را خیلی دوست دارد. مگر ندیده ای با حسن و حسین که نوه هایش هستند چقدر بازی میکند؟ مگر ندیده ای به بقیه بچه های کوچه و محل چقدر محبت و مهربانی می کند؟ بهترین روز زندگی من همان روز بود …
9789642029709