باب الجواد
اسماعیل فقر شدیدی داشت.توی نداری دست و پا می زد.یکبار پیش امام جواد نشست و سفرۀدلش را بازکرد.شروع کرد ازفقرش حرف زدن.
امام جواد سجاده ای که کنارش بود را کنار زد.یک مشت خاک از زمین برداشت و توی دست اسماعیل ریخت.اسماعیل متعجب شدکه امام جوادچرا این کار کرد و اصلا این مشت خاک چه ارزشی دارد؟!
اسماعیل نگاهی دوباره به کفِ دستش انداخت.آنچه می دیدخاک نبود.طلا،رابردبازار و فروخت.شانزده مثقال بود.همۀ مشکلات مالی اش حل شد.باهمان یک مُشت خاک.فهمیدچه باب الجوادی است جواد!
9789642029365