عطر گل محمدی
عطر گل محمدی داستان پیامبر(ص) است، امابا این تفاوت که از زاویه نگاه اصحاب پیامبر،برای مان روایت شده است.داستان حمزه و ابوذر و سعد و جویبر و سلمان و علی!
این که چگونه آن ها از نور پیامبر،روشنایی یافتند و به پیامبر در به سرانجام رساندن رسالتش کمک کردند.
عطر گل محمدی داستان ناگفته های فراوانی است که تاکنون کسی به آن ها نپرداخته و بسیاری اش برای ما تازگی دارد.
گزیده ای از کتاب:
… در گرمای عصر شبه جزیره عربستان، ساربان آنها را به حوضچه پر آبی رساند که چندین نخل و درخت دور آن سایه گسترده بود. زمین نزدیک برکه از علف زاری که دور تا دورش را گرفته بود، مثل یک پارچه مخملی سبز شده بود. مسافران تشنه و خوشحال، نزدیک برکه رفتند. به سر و صورتشان آب زدند. بعضی از زنان با دستانشان به بچه ها آب خوراندند و صورتشان را شستند. چندتا از مردها افسار اسبها هم و شترها را گرفته و آنها را نزدیک برکه بردند تا آنها هم سیراب شوند. امّا آرامش و نشاط کاروان با صدای صفیر یک پیکان درهم شکست.
تیری که از چله کمان رها شده بود، در بازوی مردی فرو رفت که مشغول آب دادن به اسبش بود. مرد بازویش را گرفت و از درد فریاد زد. جمعیت به هم ریخت. مردان مسلّح شمشیر کشیدند و با صورت خیس آب و برق از سرپریده به اطراف چشم گرداندند زنها جیغ کشیدند و کودکان بازیگوش هراسان و ترسیده به دامن مادران شان پناه بردند و آن وقت بود که برق شمشیرها درخشید و گروهی دیگر نعره زنان سوار بر اسبان تیزپا و چابک هجوم آوردند.
کودکی پنج ساله در آغوش مادرش جیغ کشید: «أُماه! آن ها کیستند؟ از ما چه می خواهند؟»
مادر سر پسرش را به سینه فشرد قلبش تند تند می زد. ناله کرد: «دزد و راهزن بر سرمان آوار شده!»
پیرمردی لنگ لنگان با صورت خیس عرق و سرکم مو در کنار مادر و کودک لرزید و گفت: «بچه را نترسان. امیدش بده. بگو نترسد. لات و هبل و عُزّی پشتیبان و نگهدار ما هستند.»
زن مانند بقیه اعضای کاروان در دل به خدایان داخل کعبه متوسل شد. امیدش به پدربزرگ که همراه او و کودک یتیمش آمده بود تا نذری را که برای بت های کعبه کرده، ادا کند.
راهزن ها رسیدند. با داد و فریاد سوار بر اسب دور کاروان چرخیدند و خاک بلند کردند. محافظان کاروان دسته شمشیر را در مشت فشرده و چشم از راهزن ها برنمی داشتند. تعداد راهزنها زیادتر بود بیش از پانزده نفر بودند. مردان غارت و خشونت بودند، کاربلد و چالاک روی اسب چنان با اعتماد به نفسی، شمشیر به دست گرفته بودند انگار برای تفریح آمده بودند. فرمانده یک چشم راهزن ها رو به محافظان فریاد کشید: « آن شمشیرهای کند و بی ارزش چیست که در دست گرفته اید؟»
همراهانش با لودگی بلند خندیدند مرد که خالد نام داشت، مهار اسبش را کشید.
اسب روی پاهای عقبش بلند شد. با تنها چشم شرورش به محافظان ترسیده غرّه رفت و گفت: «هنوز که ایستادهاید فرار کنید دیگر، زود باشید. هین!» انگار که پنج محافظ منتظر اجازه خالد .بودند شمشیرها را انداخته و به سوی اسبهایشان دویدند در برابر چشمان مبهوت و ناباور کاروانیان پنج ، روی اسب ها پریدند و با سرعت تاختند و دور شدند خالد خنده کنان فریاد کشید: «آفرین! بروید و از این شاهکار و دلاوریتان داستان ها بسازید.» راهزن ها بلند خندیدند خالد به کجاوه ها و بار کاروان نگاه کرد. صدایش از طمع و حرص می لرزید بدون آنکه نگاهش را از کاروان بردارد، دستوراتش را صادر کرد.
مجنون تو جواهرات زنها را جمع کن و تو عقب مانده کچل، سکه ها را از جیب این تاجران و زائران بتخانه کعبه در بیاور، زود باشید. همزمان با حمله راهزن ها به مردان و زنان خالد شلاقش را به حرکت درآورد. باید زهر چشم میگرفت و چند نفری را سیاه و کبود میکرد تا صدای کسی در نیاید.
لازم نبود حتماً خون زیادی ریخته شود خون زیاد، ترس مردم را کم میکرد.
برده سیاه پوست میدوید دستانش را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش آسیب نبیند. آشغال و سنگ و کلوخ بود که بر سر و بدنش کوبیده می شد. کودکان به هیجان آمده شادی کنان دنبالش میدویدند و هر چه به دستشان میرسید به بدن سیاه و استخوانی بلال میکوبیدند پایش به تکه سنگی گرفت و محکم به زمین خورد دماغش تیر کشید و اشک به چشمانش آمد.
«سعد» جوانی پانزده ساله و شرور سرکرده ولگردان مگه جست زد و روی کمر بلال .نشست به موهای فرفری بلال چنگ انداخت و فریاد زد: «خوب گیرم افتادی الاغ سیاه بد ترکیب زود باش بلند شو و به اربابت سواری بده. جان بکن بلال بی عرضه!» بلال هر چه کرد نتوانست سعد را از پشت خود پایین بیندازد. پیکر زخمی اش، یارای بلند شدن نداشت سعد با سماجت سوار بلال شده بود و با پاشنه پا به پهلوی بلال زد چند باری هم سیلی و پس گردنی حواله اش کرد. صورت و گردن بلال از سیلی ها سرخ شده بود بلال از تحقیر و درد به گریه افتاد. مردان و زنانی که شاهد ماجرا بودند از خنده ریسه رفته بودند ولگردها دور بلال می چرخیدند ودست افشان و پای کوبان شادی میکردند
برقص.
بلال! بلال! بالّا بپر، بلال! بلال! دم تکان بده، بلال! بلال! یالّا برقص، یالّا برقص.
سعد از پشت بلال پایین پرید گوش راست بلال را گرفت و پیچاند. بلال ناله کرد و بر زمین نشست سعد خندید و گفت: «عجب الاغ بی خاصیتی هستی برده سیاه زنگی به هیچ دردی نمیخوری باید ببرمت صحرا و بندازمت جلوی سگهای گرسنه تا در شکم آنها برقصی هان!؟ بلال لبهایش را .گزید جرأت نمیکرد سعد را کنار بزند و خودش را نجات بدهد. سعد لنگه کفشش را محکم به فرق بلال کوبید و گفت: «چرا خفه خون گرفتی؟ جان بکن حرفی بزن بگو ..شاهد. زود باش. بگو شاهد.» بلال هق هق کرد و سعد سرش را جلو آورد به بچه ها علامت داد سکوت کنند گوش بلال را محکم تر پیچاند و فریاد زد: «نمیشنوم چه میگویی گفتم بگو شاهد. اگر بیشتر از این منتظرم بگذاری جان به لبت میکنم!
بلال ناله کنان گفت: «ساهد»
سعد و دوستانش از خنده ریسه رفتند.
خاک بر سرت بگو شاهد نه ساهد. شین، نه سین!
بلال باز هم تکرار کرد. هر بار شاهد را شاهد میگفت. لکنت داشت و نمی توانست شین را درست .بگوید. همه اش سین میشد. پسرها بارها بارها به بلال لگد پراندند و سیخونک زدند. پشت پا انداختند و آت و آشغال بر سر و صورتش ریختند بلال همچنان تحقیر می شد و حرفی نمی زد. آهای جانورها برید پی کارتان سعد و همراهانش با دیدن قامت بلند و عضلانی «وحشی» هیاهوکنان فرار کردند وحشی با چهرۀ خشن به بچهها چشم غره میرفت و دندان نشان میداد و عربده میکشید: «اگر بمانید همه تان را میخورم
بزرگ ترها از دیدن ترس و هراس بچه ها بیشتر خندیدند وحشی چنگ انداخت و از گردن دو نوجوان را گرفت و با یک حرکت آن دو را بلند کرد و با لحنی خشن :گفت: «بخورمتان مارمولک های فضول؟ دو نوجوان هراسان از دیدن چشمان به خون نشسته وحشی خود را خیس کردند. صدای خنده مردمی که در کوچه مانده بودند بلندتر شد. وحشی آن دو را در هوا ول کرد. پسرها تا پایشان به زمین ،رسید خاک از لباسشان تکاندند، دو پا داشتند دوپای دیگر هم قرض کردند و گریختند. در میانه راه، صدای فحشهایشان به وحشی هم شنیده شد وحشی چند قدم دنبالشان دوید. بعد برگشت و آمد سراغ بلال.
بلال کتک خورده و تحقیر شده از جا بلند شد. صورتش از اشک و عرق خیس شده بود گرد و خاک لباسش را تکاند وحشی سر تکان داد و با عصبانیت گفت: مرد گنده باز گریه کردی؟ بلال جواب نداد ناگهان خشکش زد با عجله دست به کمر زد. به بدنش دست کشید: «نیست!»
بعد دو دستی به سرش زد و بر زمین افتاد باز هم گریه کرد و اشک از چشمانش جاری شد.
وحشی پرسید: «دیوانه شده ای؟ چه میگویی؟»
وای بیچاره شدم! کیسه سکه نیست! گمش کردم.
سکه ها؟
اربابم دستور داده بود بیایم و کیسهای سکه به ابوسفیان بدهم. بچه ها ریختند سرم و…
بلال حرفش را ناتمام گذاشت و به وحشی خیره ماند. وحشی پوزخند زنان گفت…
9789642024391