خورشید ایران
مروری بر سبک زندگانی رضوی؛ ما را در هم رنگ شدن با امام رئوف یاری میرساند. آشنایی با شیوه مهربانی، برادری، دانش اندوزی، عبادت، ایمان افزایی، فرزندپروری و هزاران آموزه دینی حاصل انس با این اثر خواهد بود. هر چند این نوشتار قطره ای از اقیانوس خوبی ها و ارزشهای رضوی است لکن اگر نتوان آب دریا را کشید هم به قدر میسور لازم است لبی به زمزم گوارای معارف رضوی آشنا سازیم.
برشی از کتاب :
پیرزن
مردم نیشابور»، تا به حال این قدر در عمرشان خوشحال نشده بودند بهترین مهمان دنیا به شهرشان آمده بود. مردم تمام شهر را آزین بسته و زیبا کرده بودند. آنها پارچه های بزرگ و رنگارنگ را توی همه کوچه ها و محله ها و خیابان ها نصب کرده بودند.
امام رضا یک ساعت بود که وارد شهر شده بود؛ اما هنوز از چند کوچه بیشتر نتوانسته عبور کند؛ از بس ازدحام جمعیت است. مردان در دو طرف کوچه ایستاده بودند. دست روی سینه گذاشته و به امام رضا سلام می کردند و خیر مقدم میگفتند زن ها هم پشت بام ها ایستاده و از آن بالا روی سر مهمان عزیزشان گل می ریختند. امام رضا روی اسب سفیدی نشسته و عمامه سبزی به سر بسته بود. روی لبانش لبخند بود برای مردم دست تکان می داد و از استقبال گرم آنها تشکر می کرد.
سرانجام پس از ساعتی امام رضا از میان کوچه های پر جمعیت عبور کرد و وارد میدان اصلی شهر شد. آنجا خیلی شلوغ تر بود. عده ای از مردم هلهله می کردند. زن ها پشت سر هم کل میکشیدند تعداد زیادی هم با صدای بلند صلوات می فرستادند. بوی گلاب و عود همه جا را پر کرده بود.
جوانی خوش چهره که عمامه سفیدی به سربسته بود بالای تخت سنگ بزرگی رفت دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت. مردم ساکت شدند جوان گفت: «مردم امروز بزرگ ترین افتخار نصیب شهر ما شده. امروز میزبان فرزند پیامبر هستیم علی بن موسی چند روز در شهر ما اقامت می کنند.»
مردم دوباره شادی و هلهله کردند. جوان ادامه داد: «ما محلی را برای اسکان علی بن موسی انتخاب نکرده ایم. هر جایی که خودشان مایل باشند در خدمت ایشان خواهیم بود. علی بن موسی به هر خانه ای پا بگذارد، قدمش روی چشم اهل آن خانه است.»
امام رضا به اطرافش نگاه کرد. همه اشراف و بزرگان و مسئولین و ثروتمندان گرداگرد وی بودند. مردم شروع کردند به همهمه همه فریاد می زدند: «ای فرزند پیامبر به خانه من تشریف بیاورید.» صدای جمعیت برای لحظه ای هم خاموش نمیشد امام رضا باز به اطرافش نگاه کرد.
آخر جمعیت جایی که دیگر کسی نبود، پیرزنی تک و تنها کنار دیوار ایستاده بود پیرزن، کمرش کمی خمیده و به عصایش تکیه داده بود زیر لب میگفت: «خدایا! بزرگ ترین آرزوی من در دنیا این است که فرزند پیامبر، به خانه من بیاید…….