دیدار ماه مهربان
کتاب دیدار ماه مهربان نوجوانان را با ده ماجرای خواندنی از دیدار با آن حضرت آشنا می سازد و نام بعضی از علما و متدینین همچون مقدس اردبیلی، علامه حلی، علی بن مهزیار و …. آشنا می شود
برشی از کتاب:
همسفر
ششصد سال پیش در شهر «حِلّله» دانشمند بزرگی زندگی میکرد که اسمش «علامه حلّی» بود. علامه حلّی انسان بسیار دانایی بود. او به اندازه یک دریای خیلی بزرگ علم و دانش داشت. او بسیار دیندار و با ایمان بود و با مردم هم رفتار خوب و مهربانی داشت.
علامه حلی خیلی اهل بیت و امامان را دوست داشت. وی علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت. هر وقت کسی اسم امام حسین (ع) را پیش او می برد، به یاد مظلومیت آن امام می افتاد و گریه میکرد. علامه حلی خیلی از وقت ها از شهر حله به شهر کربلا میرفت تا قبر امام را زیارت کند. او ماهی چند بار این کار را می کرد و اصلا هم خسته نمی شد.
حتی یک ذره.
یک شب جمعه تصمیم گرفت مثل همیشه به زیارت قبر امام حسین (ع) برود. برای همین وسایل و کوله بارش را برداشت، روی الاغش نشست و تازیانه ای را در دستش گرفت. بعد به طرف شهر کربلا حرکت کرد.
تابستان بود و هوا هم خیلی گرم بود. عرق از سر و روی علامه حلی پایین می آمد. او تک و تنها داشت در بیابان پیش میرفت رفت و رفت تا به میانه راه رسید. از دور مردی را دید که داشت پیاده راه می رفت . آن مرد به طرف علامه حلی آمد. علامه حلی دستی به ریش سفیدش کشید و خوب به آن مرد نگاه کرد. دید جوانی خوش چهره و زیباست و لباس عربی پوشیده. جوان به علامه حلی رسید. سلام کرد و گفت: «شما دارید کجا می روید؟»
علامه حلی گفت: «من دارم به کربلا می روم. برای زیارت قبر امام حسین.»
جوان لبخندی زد و گفت: «من هم می خواهم به جایی در این اطراف بروم مقداری از راه ، با شما همسفر می شوم.»
علامه حلی و جوان به راه افتادند. علامه حلی روی الاغش بود و آن جوان هم پیاده بود. علامه حلی نگاهی به جوان کرد و با خودش گفت: «این جوان، سن زیادی ندارد. بهتر است مقداری برای او از دین اسلام صحبت کنم و چیزهای دینی که بلد نیست یادش بدهم.
علامه حلی شروع کرد به صحبت کردن با جوان مقداری برای او حرف زد. جوان ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط به حرفهای علامه حلّی گوش میداد وقتی حرف های علامه تمام شد، جوان شروع به صحبت کرد. او درباره دین و قرآن و احادیث امامان مقداری حرف زد. آن هم حرف های خیلی دقیق و زیبا علامه حلی از صحبت های جوان تعجب کرد. با خودش گفت: «فکر میکردم این جوان چیز زیادی بلد نیست. ولی انگار اشتباه میکردم.»