کتاب قصههای شیرین اهل بیت علیه السلام
کتاب قصه های شیرین اهل بیت شامل 30 داستان از منابع اصیل شیعی است که به جهت آشنایی نوجوانان و جوانان با اهل بیت نگاشته شده است. درکتاب قصههای شیرین اهل بیت علیه السلام 3 داستان مربوط به زندگی پیامبر اکرم(ص)، 3 داستان مربوط به زندگی امام علی(ع) و بقیه اهلبیت از هر کدام دو داستان نگاشته شده است.
قسمتی از متن کتاب :
زن جوانی، یک مشک آب را روی دوشش گذاشته بود. او داشت از میان کوچه های شهر عبور میکرد و به سوی خانه اش می رفت. زن جوان از شدت گرما عرق کرده بود امام علی در حال رفتن به سوی خانه اش بود. چشمش به آن زن خورد. دید او دارد به سختی مشک آبی را می برد. امام علی به طرف زن رفت. به او سلام کرد و گفت: خواهرم، مشک آب را به من بدهید. من آن را تا خانه شما می آورم.»
زن، امام علی را نمیشناخت برای اولین بار بود که او را می دید. لبخندی زد و مشک را به او داد و گفت: «ممنونم برادر» امام علی مشک آب را برداشت و همراه با زن به سوی خانه اش رفت. به خانه که رسیدند داخل خانه شدند. بچه های زن به استقبال مادرشان آمدند دیدند همراه مادرشان یک مرد هم آمده. یک مرد غریبه اما بسیار مهربان. امام علی تا آن بچه ها را دید سمتشان رفت و آنها را در آغوش گرفت و بوسید. بعد به زن گفت: انگار شوهر نداری که خودت می روی و از چاه، آب می آوری.»
بغض در گلوی زن نشست با حالتی غمگین گفت: «درست است. شوهر من سرباز بود علی بن ابیطالب خلیفه مسلمانان، او را به سوی یکی از مرزها فرستاد و او در آنجا کشته شد. حالا من و این چند بچه، تنها و بی سرپرست شده ایم
امام علی تا این حرف را شنید خیلی ناراحت شد. چهره اش شدت خجالت عرق کرد، سرش را پایین انداخت، چیزی نگفت. زن خدا حافظی کرد و رفت
فردا صبحش که شد، امام علی همراه با مقداری گوشت و آرد و خرما به طرف خانه آن زن رفت.
امام سلام کرد و گفت: مقداری غذا برای تو و فرزندانت آورده ام.»
زن خیلی خوشحال شد. قطره اشکی توی چشمانش جمع شد و گفت: «خدا به تو اجر بدهد برادر و خدا خودش بین ما و علی بن ابیطالب که اصلا به فکر ما نیست، قضاوت کند
امام علی داخل خانه شد. بچه ها دوباره به طرفش آمدند. امام علی دستانش را باز کرد و بچه ها را در آغوش گرفت و آنها را بوسید. بعد به زن گفت: «ای خواهر دلم میخواهد ثوابی کرده باشم و به تو کمکی کرده باشم اگر اجازه میدهی که برایت آردها را خمیر کنم و نان بپزم. اگر هم میخواهی که بچه هایت را برایت نگه بدارم.»
زن گفت: «تو از بچه ها نگهداری کن من آردها را خمیر می کنم و نان می پزم ………