آن مرد با باران می آید
آن مرد با باران میآید یه رمان از وجیهه سامانیه که داستان انقلاب اسلامی و چالشهای نوجوانها رو توی روزهای آخر انقلاب روایت میکنه. این کتاب توی یه خانواده معمولی و در دل یه گروه از نوجوانها اتفاق میافته که از مهر سال ۵۷ شروع میشه و تا دیماه همزمان با فرار شاه به پایان میرسه.
حالا قصه اصلی از نگاه بهزاد، پسر کمسن و سال، ترسو شروع میشه. یه نوجوان که بیشتر فکرش مشغول کارهای خودش و اتفاقات کوچیک دور و برشه و هیچوقت هم به مسائل بزرگتر و سیاسی جامعه توجه نمیکنه. اما یه چیزی که برای بهزاد جالبه، رقابتشه با سعید، دوستش که همیشه شجاعتر و سرتر از بقیه بوده. به خاطر همین حس رقابت و شاید یه کم حسادت، بهزاد تصمیم میگیره توی مسیر انقلاب قدم بذاره، چیزی که هیچ وقت فکر نمیکرد.
اما این تنها داستان نیست. توی این مسیر، بهزاد کمکم با دنیا و سیاست آشنا میشه. برادر بزرگترش، بهروز، که یه آدم انقلابی با افکار خاصه، بهزاد رو با مفهوم کاپیتولاسیون و ظلمهای رژیم شاه آشنا میکنه. بهزاد یه پسر نوجوان بیتجربه بود که حالا شروع کرده به درک خیلی چیزها و یاد میگیره که چرا مردم انقلاب میکنن. همین برادر بزرگترش، بهروز، با حرفاش بهزاد رو از ترسهاش عبور میده.
اما شجاعت بهزاد فقط از بهروز نمیاد. سعید، همکلاسی و دوست بهزاد، که اصلاً ترسی از هیچ چیزی نداره و همیشه یه قدم جلوتر از بقیه است، بهزاد رو بیشتر از قبل ترغیب میکنه که توی انقلاب فعالتر باشه. و همینطور که زمان میگذره، بهزاد تغییر میکنه و از یه پسر بیدله به کسی تبدیل میشه که در مواجهه با سختیها و چالشهای بزرگتر، استقامت و شجاعت نشون میده.
کتاب از وقتی شروع میشه که بهزاد با یه سری اتفاقات و همبازیهای انقلابی مواجه میشه. بهزاد که قبلاً هیچ وقت فکر نمیکرد که درگیر این مسائل بشه، حالا میبینیم که در مسیر مقاومت قرار گرفته. به ویژه وقتی بهزاد با دوستاش توی محله تصمیم میگیرن دستۀ عزاداری راه بندازن و توی محرم یه نماد مقاومت بشن. این همون بهزادیه که قبلاً هیچ وقت به خودش اجازه نمیداد حتی فکر کنه در برابر ظلم بایسته. حالا این پسر نوجوان میخواد در مقابل رژیم شاه بایسته، حتی وقتی از دستگیریها و خطرات احتمالی خبر داره.
این داستان به ما نشون میده که حتی یک پسر بیدله و معمولی چطور میتونه تبدیل به یه قهرمان بشه. توی این مسیر، بهزاد با ترسها و ناامیدیهاش مواجه میشه و در نهایت به یک شخصیت مقاوم و شجاع تبدیل میشه. درست همونطور که توی داستان میبینیم، وقتی بهزاد دیگه خبری ازش نیست و خانوادهاش نگرانش میشن، همون موقعه که داستان به اوج خودش میرسه. لحظهای که پدر سیگار پشت سیگار میکشه و مادرش توی گوشه اتاق بیصدا نشسته، حس نگرانی و ترس به خوبی به مخاطب منتقل میشه. این تصویرهای دقیق باعث میشه خواننده با داستان ارتباط بیشتری برقرار کنه.
در نهایت، این کتاب علاوه بر اینکه داستانی جذاب از یک انقلاب و تحول فردیه، از یه طرف هم یه پیامی بزرگ به ما میده که حتی نوجوانها میتونن در دل تغییرات بزرگ و تاریخساز قرار بگیرن و در این مسیر به شجاعت و ایستادگی برسند. بهزاد، با کمک دوستانش و به ویژه با تفکرات انقلابی که از برادرش میگیره، میبینه که چطور میتونه تغییرات عظیمی رو توی خودش و توی جامعه ایجاد کنه
قاچ کتاب:
« بابا در اتاق را باز می کند و می آید تو. تندی با آستین اشک هایم را پاک می کنم و بینی ام را بالا می کشم. نگاهی به من می اندازد و همان جا کنار در، روی زمین می نشیند. احساس می کنم قدش کمی خمیده شده و وقتی می نشیند، چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند. با صدایی گرفته و خسته سکوت اتاق را می شکند: …»