اولین صفر بهاره یکی از سه جلد بهاره برگر، کتابی با 23 قصه ی خوشمزه و خواندنی است که جریان اتفاقات مختلفی را که در زندگی بهاره و اطرافیانش می افتد روایت می کند. بهاره برگر تنها برگر دنیاست که نه نیاز به سس دارد نه نان باگت ولی طعم فوق العاده ای دارد!
یکی از داستان های کتاب اولین صفر بهاره را برای شناخت شما عزیزان با کتاب در قسمت زیر روایت می کنیم:
دختران گیاه پزشک!
گل های بهاره زرد و پژمرده شده اند. مهرسا رو به روی گلدان حسن یوسف، لاله عباسی و شمعدانی نشسته و دارد به این فکر میکند که چرا چنین اتفاقی افتاده است. بهاره که خیلی نگران است به آشپزخانه میرود و یک لیوان آب میآورد. او با ناراحتی آب داخل لیوان را به هر سه گلدان می دهد. مهرسا برگهای پلاسیده ی گلها را با انگشتهای کوچک خود لمس میکند و از اینکه گلدانهای بهاره این طور غش کرده و از حال رفته اند، خیلی ناراحت است.
مثل این است که گلهای بهاره در حال ذوب شدن باشند هر بار که به آنها نگاه می کنی بیشتر بی حال می شوند. آن گلها دیگر اصلاً شاداب نیستند بهاره با دستپاچگی یک لیوان دیگر آب میآورد و به پای هر سه گلدان میریزد. مهرسا خاک گلدان را بو میکشد. بهاره با تعجب به کارهای دوستش نگاه میکند مهرسا زیر و بالای برگهای حسن یوسف را نگاه میکند. هنوز دستش را به برگ گل نزده که برگ به سادگی از ساقه جدا میشود بهاره که از کارهای مهرسا حوصله اش سر رفته است می پرسد :میشود بگویی داری چه کار میکنی؟
مهرسا با ابروهایی که یکی بالاست و یکی بالاتر می گوید
دارم گل ها را معاینه ی گل پزشکی می کنم.
بهاره با اطمینان می گوید: گل پزشکی نه گیاه پزشکی
و می رود که یک لیوان دیگر آب بیاورد مهرسا که به هیچ نتیجه ای نرسیده، می گوید تو وسواس آب دادن به گلها داری؟ نکند هر روز این بلا را بر سر آنها می آوری
بهاره که خیلی غصه دارد می گوید
نه. فقط امروز به آنها زیاد آب داده ام میترسم تشنه باشند.
مهرسا لیوان آب بهاره را خودش میخورد و می گوید اگر ما زیاد آب بخوریم، چه اتفاقی می افتد؟
بهاره در حالی که دستش را روی شکمش میکشد می گوید
دل درد میگیریم؛ اما من امروز دو لیوان آب به سه گلدان داده ام و این خیلی زیاد نیست مهرسا با ذره بین اسباب بازی بهاره سراغ برگها میرود بهاره کنجکاو است بداند مهرسا از توی ذره بین چه چیزهایی را دارد میبیند سرش را به سر مهرسا می چسباند و با دقت توی ذره بین را
نگاه می کند؛ اما هیچ حشره و هیچ آفتی روی برگها به چشم نمی خورد.
پس چه اتفاقی افتاده است و چرا گلهای بهاره دارند نابود میشوند؟ پدر بهاره با دو لیوان بستنی زعفرانی وارد اتاق میشود و با دیدن سرهای به هم چسبیده ی دخترهایی که با یک ذره بین پلاستیکی کاملا الکی، فعالیت جدی و علمی می کنند، می خواهد برگردد و بستنی ها را خودش به تنهایی بخورد. پدر گاهی از این شوخی های تلخ مزه می کند و به نظر خودش خیلی شیرین و جالب می آید بهاره همین که بستنیهای خورشیدی رنگ را می بیند. گلها را فراموش میکند میپرد و سینی بستنی را میقاپد مهرسا هم ذره بین را به جایی می اندازد و نمی فهمد کجا افتاده است. پدر به گلهای پژمرده نگاه می کند. به صدای ملچ ملوچ بستنی خوردن دخترها هم گوش میکند و می گوید
شما توی این هوای سرد زیر باد سرد کولر چطور میتوانید بستنی بخورید؟
مهرسا و بهاره در حالی که به قاشقهای کوچک خود با دقت لیس می زنند، به هم دیگر نگاه های عجیب می اندازند و چشمشان گرد میشود. هر دو با هم به یک ذره گیاه پزشکی شانسی پی برده اند.
باد کولر !بله دلیل خزان شدن گلها را پدر به ذهن آنها رسانده است؛ البته خیلی غیر مستقیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.