سه داستان متفاوت در موضوعات مختلف راز داری، مهربانی و رعایت نوبت و …
برشی از کتاب اژدودو و دو داستان دیگر
زازی خیلی ناراحت شد. دلش میخواست بگوید تو راز من را به کسی نگو من هم راز تو را نمیگویم.
ولی این قدر راز بچه های دیگر را به همه گفته بود که رویش نشد.
فقط سرش را پایین انداخت و از درخت اقاقیا دور شد.
آن روز زازی به هیچ جا سرک نکشید.
اصلا حوصله حرف زدن نداشت.
راز سنجاب کوچولو را هم به کسی نگفت
پشت درختی نشست و با خودش گفت : وقتی بچه ها راز من را بفهمند، حتماً تلافی میکنند و حسابی مسخره ام میکنند.
زازی این قدر غصه دار بود که متوجه نشد بچه های بیشه به او نزدیک میشوند.
یک دفعه دید همه شان دورش جمع شده اند و یک جوری نگاهش میکنند زازی از ته دل آهی کشید و سرش را پایین انداخت.
اما هیچ کس به او نخندید.
بچه فیل پرسید چرا امروز پیدات نیست زازی؟ حالت خوب نیست؟
کرگدن کوچولو گفت: تا حالا هیچ وقت این قدر ساکت نبودی چیزی شده؟
سنجاب کوچولو از پشت علفها به او لبخند زد. زازی نفس راحتی کشید دمش را برای سنجاب تکان داد و توی دلش گفت: آخیش! چقدر خوب است راز هر کس پیش خودش بماند….