با بابا
بر اساس خاطراتی از سردار شهید حاج محمد طاهری و فرزندش مصطفی
برش هایی از کتاب :
از کودکی او را میشناختم پسر بسیار خوبی بود. نوجوانی و جوانی اش بسیار سربه زیر بود همسایه مان بودند. آن وقتها هنوز دامادمان نشده بود اما بعضی وقتها در منزل ما می خوابید.
یک شب که در خانه ی ما خوابیده بود نیمه های شب متوجه شدم چراغ انبار کاه روشن است!
رفتیم سراغ محمد آقا سر جایش نبود! خیلی برایم عجیب بود.
با خودم گفتم ممکنه محمد آقا رفته باشه اونجا! ولی آخه چرا؟! اونجا که به جز کاه و چند تا هندوانه چیز دیگه ای نیست! بالاخره رفتم ببینم قضیه از چه قرار است؟
پاورچین پاورچین رفتم دم در انبار با کمال تعجب دیدم محمد آقا آن جا نشسته و هندوانه میخورد .با خودم گفتم نکنه شام نخورده؟ یا تشنه اش شده؟
اینقدر این جوان ابهت داشت و در مقابل نامحرم باحیا بود که خجالت میکشیدم با او حرف بزنم. هنوز در همین افکار بودم که محمد بلند شد. فوراً سرفه کردم و گفتم تشنه هستید؟
او که انگار از دیدن من یکه خورده بود، گفت: راستش میخوام فردا روزه بگیرم آمدم سحری بخورم! گفتم چرا نگفتین براتون سحری درست کنم؟
جواب داد: نه، نمی خواد، چون تابستونه، ترسیدم تشنه بشم، غذا نمی خوام همین هندوانه کافیه. به این فکر می کردم که ما کجا و اون کجا؟ که عذر خواهی کرد از این که مزاحم خواب من شده، برگشت سر جایش و گرفت خوابید.
سالها گذشت و محمد آقا داماد خانواده ما شد. آنها به کاشمر رفتند و محمد آقا در سپاه مشغول شد بیشتر روزها و شبها به دنبال کارهای انقلاب بود.
یکبار رفتم و از صبح تا عصر پیش دخترم و نوه ها بودم. موقع برگشت قرار شد بروم ترمینال تا به روستا برگردم.
چند قدمی بیشتر از منزل دخترم دور نشده بودم که حاجی با موتور رسید، پرسید: کجا؟ گفتم: دارم میرم روستا. گفت حالا چرا به این زودی؟ پس یکی دو دقیقه صبر کنین برم موتور رو بزارم خونه تا ترمینال همراهتون بیام
منتظر بودم که دامادم حداقل برای یک بار هم که شده، تعارفم کند و مرا با موتور برساند اما نه تنها تعارف نکرد، بلکه گفت صبر کن موتور را بگذارم و همراهی ات کنم. با این که ناراحت شدم ولی گفتم: نمی خواد به زحمت بیفتین. اگر قراره بیایید، با همین موتور ما رو هم برسونید ترمینال. حاجی که انگار منتظر این حرف من بود، سرش را پایین انداخت و در حالی که معلوم بود خجالت می کشد گفت: شرمنده ام؛ خودتون که میدونید این موتور مال بیت الماله و استفاده ی شخصی ازش حرامه من فقط همین قدر حق دارم که با این موتور، از سپاه تا منزل بیام و برگردم. از این جهت عذر می خوام، نمی تونم شما رو برسونم. خلاصه آن روز من با ناراحتی تمام برگشتم به روستا، ولی بعدها فهمیدم که حق با او بوده و من توقع نایجا داشتم. ای کاش امروز هم ذره ای از آن حساسیت ها نسبت به بیت المال وجود داشت.