با…با…باشه و دو داستان دیگر
سه کتاب که هر کدام سه داستان متفاوت دارند با موضوعات مختلف در رابطه با مهارت های شخصی ،رعات نوبت ، نظم،تحمل دیگران، رازداری و……
بخشی از یکی از داستان های کتاب
بچه گنجشک جلو پرید و گفت: «وقتی بال ندارید، دم قشنگ و گوش دراز به چه درد میخورد؟ و هی جلوی بچه ها بال بال زد.
کی کی با خودش گفت: «خُب، من هم بال ندارم. ولی حالا که همه پز دادند، پس من هم پز بدهم دیگه!»
کی کی کمی جلو آمد. صدایش را صاف کرد و گفت: «من …»
آن وقت چشمش به بچه حلزون افتاد که به او نگاه میکرد.
کی کی با خودش گفت: «اگر با خانه روی پشتم پز بدهم شاید حلزون دلش بگیرد که خانه اش این قدر کوچولوست …
چند لحظه سکوت شد. سنجاب، خرگوش و گنجشک با کنجکاوی پرسیدند: «پس چی شد کی کی؟ چی می خواستی بگویی؟»
کی کی زود فکری کرد و گفت: «با چیزهایی که گفتید هیچ کس را خوشحال نکردید. من هم می توانم پز بدهم ولی دلم نمیخواهد کسی را ناراحت کنم.
همه با تعجب به کیکی نگاه کردند ولی چیزی نگفتند. بچه حلزون شاخک هایش را برای کی کی تکان داد و گفت: «تو چقدر مهربانی!»
دل کی کی پر از شادی شد. لبخند زد و از بچه ها پرسید: «حالا چی بازی کنیم؟»