بهترین همبازی
قشنگ ترین نماز
خورشید در وسط آسمان نشسته بود و نورش را همه جا پخش میکرد ظهر شده بود دیگر وقت نماز بود.
لباس هایم را پوشیدم که مثل همیشه به مسجد بروم. من نماز خواندن پشت سر پیامبر را دوست داشتم. خیلی لذت می بردم. وقتی پشت سر پیامبر می ایستادم، انگار رفته بودم روی ابرها و در آسمانها و در بهشت داشتم میچرخیدم انگار که روی بال فرشته ها بودم. بعضی وقت ها مادرم میگفت: «طاها جان هوا خیلی گرم است. تو هنوز شش سالت است. نمازت را در خانه بخوان
اما من به مادرم میگفتم نه مامان میروم مسجد.
نماز پشت سر پیامبر خیلی لذت دارد. بزرگترین ثواب دنیا را دارد.» مادرم می گفت: «باشد طاها جان! برو ولی زود برگرد.»
آن روز من مثل بقیه روزها از مادرم اجازه گرفتم و به طرف مسجد رفتم توی کوچه بودم که چشمم خورد به زن همسایه مان داشت به مسجد می رفت. بچه شیرخوارش هم بغلش بود. من بچه زن همسایه مان را چند بار دیده بودم خیلی تپل و شیرین بود. آدم دلش می خواست برود و لپش را بکشد آن قدر تو دل برو بود که دلم میخواست قورتش بدهم فقط یک مشکل داشت.
زود به زود گریه میکرد تا مادرش هم بغلش نمیکرد گریه اش قطع نمیشد.
صدای اذان بلال توی کوچه پیچید. عجله کردم و به طرف مسجد رفتم. مردم داشتند صفهای نماز جماعت را مرتب میکردند و کنار هم مینشستند. من صف سوم نشستم بین دو مرد جوان نگاه کردم به جلویم پیامبر توی محراب نشسته بود و داشت ذکر میگفت. انگار تمام وجودش را یک نور درخشان فرا گرفته بود. اذان بلال تمام شد. پیامبر بلند شد و الله اکبر گفت و نمازش را شروع کرد. من و نمازگزاران هم به پیامبر اقتدا کردیم. هوای مسجد خیلی گرم بود. عرق از سر و صورتم میچکید. کاش بادی می آمد و کمی گرما را کمتر میکرد. اما خبری از باد نبود.
پیامبر رکعت اول و دوم را خواند. مثل همیشه آرام و آهسته. حالا پیامبر رسیده بود به رکعت سوم. همه مشغول خواندن تسبیحات اربعه بودیم که یک دفعه از آن طرف پرده که خانمها بودند صدای گریه ای بلند شد؛ صدای گریه یک کودک با خودم گفتم: «حتما بچه همسایه است. باز گریه اش را شروع کرد. حتماً شیر میخواهد.
شاید هم گرما کلافه اش کرده. صدای گریه بچه قطع نمیشد. هی بیشتر و بیشتر میشد. بچه دیگر داشت با صدای خیلی بلند گریه میکرد. حواسم به هم ریخت کاش یک نفر بود که به داد بچه میرسید کاش یکی بود که او را آرام می کرد. اما چه کسی؟ همه توی نماز بودند و نمیشد نماز را قطع کرد. دلم به حال بچه سوخت میدانستم الان دارد به مادرش نگاه میکند و از او میخواهد بغلش کند.
داشتم تسبیحات اربعه را می خواندم که یک دفعه پیامبر به رکوع رفت تعجب کردم پیامبر کی تسبیحاتش را تمام کرد؟ من که هنوز دو تسبیح گفته ام. سریع تسبیحات را خواندم تا به رکوع پیامبر برسم. به رکوع که خواستم بروم، پیامبر بلند شد و به سجده رفت. رکوعم را تند خواندم و به سجده رفتم. خیلی تعجب کردم. پیامبر همیشه نمازهایش را آرام می خواند. او ما را هم عادت داده بود که نمازهای مان را آرام بخوانیم. من حتی یاد گرفته بودم که توی خانه هم نمازهایم را آرام و آهسته بخوانم. اما حالا پیامبر داشت نمازش را تند میخواند چرا او داشت این طور میکرد؟….