به دنبال گل گندم
داستانی راجب وفاداری و رفاقت و با هم بودن
برشی از کتاب :
ویزویزک روی گلی وسط دشت نشست و صدا کرد: «آهای دوستان دارم میروم آن طرف رود آبی گل گندم پیدا کنم عسل جدید درست کنم ولی دوست دارم همسفر داشته باشم کی با من می آید؟
بچه زنبورها گفتند: «اوووه این همه راه ما حوصله نداریم.» پروانه و سنجاقک و کفشدوزک و بالتوری گفتند: «ما با تو می آییم و همه با هم به طرف رود آبی پر کشیدند.کمی که رفتند پروانه :گفت آخ آخ این جا پر از پشه است می ترسم نیشم بزنند خودتان بروید و به طرف دشت برگشت.