حرف رمزی ممزی
ماجرایی در رابطه با گفتن بسم الله ابتدای هر کار
برشی از کتاب:
بچه زنبورها زود پر کشیدند دور تا دور ویزویزک نشستند.
ولی تا خواستند چیزی بگویند ویزویزک پرسید: «چرا پشت سرم پچ پچ میکردید؟
چرا یواشکی دنبالم میکردید؟
بچه زنبورها سرشان را پایین انداختند یواش :گفتند: «ویزویز ببخش و ویزویزک به آنها لبخند زد. این یکی گفت: «حرف» رمزی ممزی ات را به ما میگویی؟
آن یکی گفت: «آن را به ما یاد میدهی؟»
ویزویزک سرش را با شاخک هایش خاراند. بعد پرسید: «ها؟! چی چی؟ حرف رمزی ممزی؟
بقیه گفتند: «آره دیگه همان که قبل از مکیدن شهد گل ها خیلی یواش میگویی
ویزویزک کمی فکر کرد بعد خندید و گفت: «آهان! می گویم به نام آن عزیز مهربان که من را زنبور آفریده.» بعد پرسید مگر شماها نمی گویید؟……