حرير
وقتی استبداد رضاخانی فقط دزد ناموس تو نیست . 😥 چیست که از حریر برای تو مهم تر باشد؟
—————————————————————————————————
با همان گیجی جان کندم تا با دستهای بسته خودم را از زیر دست و پای اسبها بکشم بیرون ،پهلویم، جناق سینه ام، ساعد دست راستم و قوزک جفت پاهایم زیر سم اسبها له و لورده شده بود؛ ولی یک لحظه غفلت میکشاندم به کام مرگ همه تلاشم را کردم که سرم را از برخورد در امان نگه دارم خودم را که کشیدم بیرون دندان هایم افتاد به جان ریسمانی که دور دستم بسته بودند و نگاهم را کشاندم به کمرکش کوه هنوز گیج بودم ولی نه این قدر که نبینم چطور قرار است خاک عالم بر سرم شود .
قزاق ها علیسان و قدرت را بسته بودند به تیر و درست همان دم بود که صدای فریاد یکیشان در کوه پیچید و لحظه ای بیشتر طول نکشید که هر دو در هم پیچیدند و مستقیم پرت شدند ته دره زبانم انگار بند آمده بود یا شاید هم فلج شده بود که صدایی از من در نمی آمد؛ ولی چشمانم که از حدقه درآمده بود، انگار دم به دم غلتیدنشان در کوه را به درون می کشید تا کابوس شب و روزم باشد اما کاش به همین جا ختم می شد.
ته مانده جانم را ریختم توی پاهایم و دویدم سمت پایین رودخانه ولی هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که بازوی دست سالم ممد بغدادی دور گلویم حلقه شد. صدای عربده اش زیر گوشم بود که داشت فریاد میزد تا افرادش بزنند به کمرکش کوه. نفسم داشت بند می آمد؛ ولی نگاهم را کشیدم به تخته سنگی بالای کوه که هر چند ثانیه یک بار از سمتش گلوله ای پرتاب میشد سمت قزاق ها صدای گلوله که بند آمد قزاقها در حال در کردن تیر دویدند سمت تخته سنگ .
قبل از رسیدن قزاقها دو نفر از پناهندگان از پشت تخته سنگ پریدند بیرون و دویدند سمت غرب کوه که قزاق ها امانشان ندادند. تیری که به یکی از آنها خورد، نیم متری پرتش کرد بالا و مثل گوله توپ پرت شد ته دره ولی نفر دوم تیزوبز در میان گلوله هایی که زیر پایش میخورد خودش را رساند پشت کمرکش. هنوز ساعد ممد بغدادی زیر گلویم بود که پنج نفر را جلوی رویم ردیف کردند پای کوه
حسن پسر خاله طوبی سهراب و دو برادرش، خاک آلود و کتک خورده که دیگر نایی نداشتند، خراب شده بودند روی شانه همدیگر. وحشت و ترس از چیزی که فکرش را می کردم، قوت را به پنجه هایم برگرداند. با چنگ و دندان افتادم به جان بازوی دست سالم ممد بغدادی دستش را که کشید پرت شدم روی زمین و افتان و خیران دویدم سمت حسن ولی قبل از رسیدن به او صدای تفنگ قزاق ها که همگی به خط ایستاده بودند، بلند شد و سر حسین با پیشانی غرق خون افتاد روی سینه ام. خون گرمی که غل می زد بیرون از بالا تا پایین راه گرفت روی پیراهن حریر قرمزم هاج وواج با چشم هایی که از حدقه زده بودند بیرون، به سوراخ پیشانی حسن زل زده بودم. حتی فرصت نکرد چشمهایش را ببندد. با همان ها زل زده بود به صورتم خودم نه ولی پلک هایم انگار می دانستند که این نگاه آخر است که حتی نمی لرزیدند چه برسد که روی هم بنشینند. حسن را که از بغلم بیرون کشیدند دیگر جانی برایم نماند. خالی شدم کمتر از ثانیه درد و ضعف از قلبم شروع شد، ریخت میان رگ هایم و در آخر رسید به نوک انگشت های دست و پایم. انگار که جانم را با منقاش از زیر ناخن هایم بیرون کشیدند و چقدر خوب بود که دیگر نفسم بالا نیامد.