داستان فاطمه (ع)
یک داستان بی نظیر با زبان محاوره با منابع معتبر
(داستان هاي مذهبي فارسي،قرن 14)
قصه ای به دور از خیال پردازی های داستانی با استناد به منابع کتاب سده نخست تا قرن هشتم هجری که معتبرترین منابع است و سخنانی نیز از عالمان و مورخان اهل تسنن از چگونگی سیره ی فاطمی در این روایت وجود دارد.
برشی از کتاب:
« رازی که فاش شد! »
بی علت نبود که پیغمبر به دنبال آنس فرستاد. آخه اون، شاهد خبر بزرگ بود. ماجرا از این قرار بود که چندی پیش جبرئیل به دیدار پیامبر اومد. از قضا جناب آنس هم حضور داشت. با ورود جبرئیل خدا میدونه چه اتفاقی افتاد که یکهویی حال رسول الله به هم ریخت. آنس میگه اون روز به پیغمبر حالی شبیه غش دست داد.
مضطرب مونده بودم که چه خاکی تو سرم کنم. یه خُرده آب آوردم و چند قطره به سر و روی مبارک حضرت پاشیدم. یواش یواش حال رسول خدا بهتر شد. چشم مبارکش رو که باز کرد. ازش پرسیدم:
-آقا یه دفعه چی شد؟! چرا این جوری شدید؟!
پیامبرفرمود:
-لحظاتی قبل برادرم جبرئیل برای رسوندن خبری مهم به اینجا اومده بود.
انس میگه:
-من که اصلاً متوجه حضور جبرئیل نشده بودم با تعجب از پیغمبر پرسیدم چه خبری؟
حضرت فرمود:
-جبرئیل حامل فرمانی از سوی پروردگارم بود.
بیشتر کنجکاو شدم تا بدونم اون خبر مهم چی بوده با خواهش و التماس به پیامبر گفتم:
-قربونتون بشم میشه به من بگی چه فرمانی آورده بود؟!
پیامبر که لبخند به داشت فرمود:
-فرمان ازدواج دخترم فاطمه با علی بن ابی طالب!
سپس حضرت نفسی کشید و ادامه داد وقتی خداوند اراده کرد فاطمه رو به عقد علی دربیاره. به فرشته ای امر کرد تا درخت طوبی رو حرکت بده. اون درخت طوبی رو تکون داد و ازش برگ هایی فرو ریخت. فردای قیامت که بشه توی صحرای محشر این ملائکه در بین مخلوقات خدا جستجو میکنند ودوستداران اهل بیت رو پیدا میکنند. سپس به دست هرکدوم ازعلاقمندان فاطمه یکی ازاون برگ ها میدهند روی اون برگ ها درشت نوشته شده:
-این امان نامه ای از آتش است. از جانب برادر و پسر عمویم علی بن ابی طالب و دخترم فاطمه برای رهایی مردان و زنان امتم از آتش دوزخ. طولی نکشید که جناب آنس وارد حیاط خونه پیغمبر شد. همین که رسول خدا نگاهش به انس افتاد بی درنگ فرمود:
-میخوام حسب فرمان خداوند دخترم رو به عقد على دربیارم. به سرعت برو ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و تعدادی از اهالی مدینه رو همراه علی بن ابی طالب خبر کن تا به اینجا بیان.
اندکی گذشت همه ی اون هایی که پیغمبر فرموده بود غیر از علی بن ابی طالب، توی حیاط خونه پیغمبر حاضر شدند. انس میگه به پیامبر عرض کردم:
-آقاجانم! هر جایی که به عقلم رسید دنبال علی رفتم اما پیداش نکردم!
پیامبر فرمود:-اشکالی نداره. ساعتی پیش علی رو دنبال کاری فرستادم هرجا باشه کمکم پیداش میشه…