داستان نویسی دسته جمعی
روایتی واقعی بر اساس یک خاطره از زندگی امام موسی صدر که در قالب داستان برای کودکان بالای 7 سال مناسب است.
برش هایی از کتاب داستان نویسی دسته جمعی:
سالیان سال پیش بود و من کودکی دبستانی بودم. آن شب گرم تابستان توی حیاط خانه ی آقاجان نماز میخواندم تنها بودم و فقط صدای قل قل سماور زغالی را میشنیدم آقاجان و مادربزرگ و مامان هنوز مثل هر شب نیامده بودند گوشه ی حیاط بنشینند.
يكهو غیر غیر در حیاط را شنیدم و صدای پای کسی را پشت سرم بعد فهمیدم دوست آقاجان است ولی تا آخر نمازم کسی را صدا نکرد. چه خوب شد که حواسم را پرت نکرد
وقتی پیشش رفتم و سلام کردم با مهربانی گفت: «چه کنم که دلم میخواهد هدیه ای به این نمازگزار کوچک بدهم ولی چیزی ندارم؟»
بعد همین طور که جیبهایش را میگشت با شادی گفت: «آهان چرا چرا خدا را شکر چیزی پیدا کردم و کیف چرمی کوچکی دستم داد.
هنوز که هنوز است با این که بزرگ شده ام یادم نمی آید هدیه ای دلنشین تر از آن از کسی گرفته باشم