دعبل و زلفا
دعبل خزاعی از مشهورترین شاعران و مدیحه سرایان اهل بیت بود که در زمان خلافای عباسی طی قرن دوم و سوم هجری می زیست. کتاب دعبل و زلفا نوشته ی ماجرای عاشقانه ی میان دعبل و همسرش زلفا را روایت می کند. اما این کتاب خود را محدود به عشق میان آن دو نمی کند بلکه در کنار آن ، سعی می کند شرایط اجتماعی سیاسی آن دوره را بازسازی کند، یعنی نویسنده هم تخیل خود را به کار گرفته است و هم از تاریخ بهره برده است تا رمانی تاریخی داستانی پدید آورد. با جلو رفتن رمان نویسنده که خود شخصیتی مذهبی است و خود اثر نیز رنگ و بوی مذهبی دارد، می کوشد مسائل اعتقادی و دینی را تا آنجا که ممکن است در بافت داستان تشریح کند.
این کتاب امکان آشنایی با دوستان و دشمنان اهل بیت در دوره ی مورد نظر را نیز فراهم می کند و اطلاعات خوبی در باره ی هر کدام به دست می دهد. کتاب سه شخصیت اصلی دارد دلفا، دعبل و طبیب، و با جلو رفتن داستان هر یک از این شخصیت ها متاثر از کرامات و عشق اهل بیت مسیر تکامل خود را طی می کنند
برشی از کتاب:
دعبل گفت: در عوض قدم مان برای این گیسو خانم مبارک بود روزی که از چشمت افتاد میتواند به آن باغ برود و دل به این خوش کند از انجیرهایی می خورد که دیگر جعفر از آن نصیبی ندارد
جبرئیل حیرت زده به او نگاه میکرد و ابوزکار دقیقه ای بود که شعر را از یاد برده و پنجه اش از حرکت باز مانده بود. کنیز این بار نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
دعبل به او گفت: البته اگر سر حرفش بماند و آن باغ را به تو بدهد! هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند
کنیز باز خندید.
چه مرد زبان دار و ظریفی است کیست این؟
جعفر به کمک طبیب لباس پوشید و ایستاد انگشتان دو دست را به میان موهایش کشید و مرتب شان کرد.
– دعبل است.
به قیافه اش می آید از زمین داران اهواز باشد.
زمینش کجا بوده این فلک زده سرمایه اش همین زبانی است که دارد. شاعری رافضی است.
– نامش را نشنیده ام.
تا زمانی که عقل به سرش نیامده نمی گذاریم نامش بر سر زبان ها بیفتد وگرنه شعرهای خوبی دارد. آمده تا از آخرین بافته هایش برایمان بخواند.
دعبل گفت: البته شما زحمت خودتان را بکشید و به وظیفه تان عمل کنید؛ اما به لطف الهی، گاه میبینم شعری را که دیروز گفته ام، امروز مردم کوچه و بازار برای هم می خوانند.
کنیز از نگاه جعفر ترسید که باز بخندد . مسلم چند قدمی پیش رفت و دفترهای شعر را لبه ی تخت گذاشت. کنیز اولین دفتر را برداشت و ورق زد. جعفر از مسلم پرسید: چطور است این بالا؟
در این چند باری که افتخار داده اید این جا خدمت برسم، هر بار خوف کرده ام! جرأت نمی کنم به شما و چشم انداز کنار نرده، نزدیک شوم! اگر سالم به پایین برگردم، سجده ی شکر می کنم! جایی است در همسایگی ابرها و قله ها و طایران بلند پرواز، و برازنده ی مقام والای شما! هرچند جایگاه درخور چون شمایی عرش برین است و بس
جعفر شاد شد و گفت: تعبیر قشنگی بود شعری بر این اساس برایم بساز و تقدیم کن اگر استادانه باشد شاید گفتم به خطی خوش بنویسند و اینجا بیاویزند. طوری باشد که ابوکار بتواند تصنیفی ماندگار بر اساس آن بسازد. دوست دارم ابوکار و گروه نوازندگان میان سیصد مغنیه نشسته باشند و شاه بیت شعر را همسرایی کنند
مسلم و ابوکار دست به چشم و سر بردند و تعظیم کردند. جعفر وزیرش را برای مسلم انداخت.
این نزد تو باشد تا بدانی که باید هرچه زودتر شعر را با این سوار برایم بفرستی به عنوان پیش پرداخت ،حواله ی بدره ای زر را برایت خواهم نوشت.
مسلم وزیر را بوسید و میان صفحه ی شطرنج گذاشت.
من هنوز نتوانسته ام آن چنان که شایسته است از بزرگواری تان در نوشتن آن نامه برای رهایی دعبل تشکر کنم شرمنده ام نکنید! شعر را تقدیم میکنم و هیچ نمی خواهم. خدا کند همیشه سایه تان برقرار باشد و این حقیر همواره مشمول بزرگواری تان باشم!
جعفر لبخند زد و انجیری برایش انداخت.
بخور که مثلش را در بغداد گیر نمی آوری
انجیری درشت و زرد بود . مسلم آن را درسته در دهان گذاشت و آرام جوید و سرتکان داد.
– انگار از بهشت آمده
جعفر با خشنودی سرتکان داد. خواجه پیش آمد و نامه هایی را که از پیشکار گرفته بود، جلوی جعفر، روی میز کوچکی گذاشت دعبل سینه صاف کرد و گفت: مرا بی گناه گرفتند و تازیانه زدند. دو روزی در حبس بودم. نامه ات رهایم کرد. به همراه استادم آمدم تا تشکر کنم هر چند اگر کارگزاران و مأموران شما، اهل داد و انصاف بودند نباید بیگناهی به زندان می افتاد و شلاق می خورد.
جعفر نگاه و لبخندش را متوجه کنیز کرد مهرش را از جیب در آورد و به او داد. نشست.
– آری انصاف نبود وگرنه باید زبانت را نیز می بریدند و ترتیبی می دادند که سال ها در سیاه چال بمانی
دعبل بی صدا خندید.
همین دو روز که مزه ی انصاف از نوع بنی عباسی را چشیدم برایم بس
هنوز دور چشمش اندکی کبود بود . مسلم برای آن که بحث را عوض کند گفت: او را ببخشید! ساده دل است و آداب نمیداند گذشت زمان ملایمش خواهد کرد. چطور است شعری از او انتخاب شود و ابوکار با صوت داوودی اش بخواند و
چنان طنبور را به ناله درآورد که گویی درخت طوبا به نغمه درآمده است
جعفر نامه ای برداشت تا بخواند اما به آسمان بغداد خیره شد.