دوست بزرگ دوست کوچک
برشی از کتاب:
صبح روز بعد خرسی هر چه گوش کرد خش خشی نشنید.
سمورک توی جایش نبود. دور و بر غار هم نبود.
خرسی به جنگل رفت ولی حوصله ی تمشک چیدن نداشت کنار رودخانه رفت ولی حوصله ی ماهیگیری نداشت.
و از درختی بالا رفت ولی حوصله ی عسل جمع کردن نداشت.
شب به غار برگشت ولی هر کاری کرد، خوابش نبرد.
بیرون غار دراز کشید و دید که ستاره ها چشمک میزنند.
آه کشید و گفت: «کاش نمیرفتی فسقلی حالا کی به من شب به خیر بگوید؟» خرسی این طرف و آن طرف غلتید و ادامه داد: «اگر پیشم میماندی. یادت میدادم چطوری عسل جمع کنی ماهی بگیری و تمشک بچینی آن وقت این کارها را با هم میکردیم، مثل دو تا دوست.» خرسی باز آه کشید و با صدای بلند گفت: «کجا رفتی دوست کوچک؟
آن وقت صدایی شنید خش خش خش خش خش سمورک از پشت درخت کنار غار بیرون پرید و گفت: «من که جایی نرفتم فقط کمی دورتر برای خودم لانه ساختم
بعد کمی آن طرف تر دراز کشید و پرسید: «فردا دوست داری اول چی کار کنیم؟ تمشک بچینیم یا ماهی بگیریم یا عسل جمع کنیم؟»