راحوما
سواری که روی تیزپا بود از راهب پیر پرسید
آیا در معبدتان آبی هست؟
اما راهب آب نداشت و فقط گفت که تا نزدیک ترین چشمه خیلی راه است.
تیزپا این را که شنید از ناراحتی شیهه ی بلندی کشید
راهب پیر از داخل معبدش به سوارانی که به او نزدیک می شدند نگاه کرد.
کمی بعد سواری که روی اسب سیاه بود از او آب خواست. اما راهب آبی نداشت.
کمی آن طرف تر یکی از سواران که به او مولا می گفتند به جایی از زمین اشاره کرد و گفت: باید آنجا را بکنیم تا به آب برسیم.