راز دانه کوچولو
قصه ی دانه ای که به ثمر میرسد…
برشی از کتاب:
گندمک ترسید. به موچی گفت: «من را نخور … من گندمک هستم و یک آرزوی بزرگ و قشنگ دارم. برای همین از دوستانم جدا شدم و افتادم اینجا.»
موچی، سرش را خاراند و گفت: تو غذای خوشمزه ای هستی ولی من سیرم. بعداً تو را میخورم.»
گندمک از ته دل آهی کشید و گفت:
اگر من را نخوری یک راز بزرگ به تو میگویم. موچی من و من کرد و گفت:
«راز؟ یک راز بزرگ؟»
گندمک گفت: بله یک راز گندمکی | آن وقت همیشه غذاهای خوشمزه داری.»
موچی با شاخکهایش سرش را خاراند. کمی فکر کرد و گفت: خب حالا رازت را به من نشان می دهی؟
گندمک با خوشحالی گفت باشه ولی باید کمی صبر کنی من را زیر خاک پنهان کن و هر روز به من آب بده آن وقت رازم را به تو نشان میدهم.
موچی دوباره با شاخکهایش سرش را خاراند. کمی فکر کرد و گفت: قول میدهی گندمک؟
گندمک با شادی گفت
بله … بله … یک قول گندمکی.