سرسره درختی
قصه ی یک نهال درخت زیتون که دست و پا میزند در مقابل طوفال های شدید مقاومت کند و ریشه هایش را در خاک محکم کند و حالا که ریشه قوی کرده و خمیده باز هم کارایی دارد
قصه ی امید دادن و مقاوم بودن در برابر حوادث، مشکلات و سختی ها
برشی از داستادن سرسره درختی :
هیچ میدانی این ریشه هایی که تو داری نجات شان میدهی، روزی زندگی من را نجات دادند؟
ڈکی داکی کرم قلمبه ای را بزور قورت داد. سرفه ای کرد و گفت: «واقعاً؟! چه جوری؟»
زیتونی گفت: «داستان برای زمانی است که من یک نهال بودم. توی همین دشت با گیاهان دیگر زندگی میکردیم تا این که روزی صدایی آمد.»
هاااف هوووف. هووو هووو.
من آمدم! همه باید بروید هر کس را ببینم از جا میکنم
ذکی داکی پرسید: «او چه کسی بود؟»
زیتونی گفت: «طوفانک!»
ذکی داکی چشم هایش گرد شد و گفت:
امکان ندارد. طوفانک که زور زیادی ندارد.»
زیتونی گفت: «بله»، عجله نکن صبر کن تا بقیه ی داستان را بگویم ما خیلی به او گفتیم ما کاری به تو نداریم. تازه اگر ما نباشیم این جا خشک و مرده می شود.»
اما طوفانک میگفت شما که از اینجا بروید دانه های خارخاری را به اینجا می آورم من . من خارها خیلی دوست دارم
او اول از گل های کوچک بنفشه و لاله شروع کرد. یکی یکی آنها را از ریشه درآورد و برد من که گلها را دیدم شروع کردم ریشه هایم را قوی کنم. اول ریشه هایم را زیاد کردم بعد آنها را بردم پایین پایین، توی دل خاک.
طوفانک زورش را بیشتر کرد، هو هو می کرد و می وزید. او یکی یکی دوستان من را کند و برد. بوته ی گل رز، شمشادی، حتی درختچه ی آلوی همسایه بغلی ام را هم با خودش برد. من هر چه سنگ در دل خاک پیدا کردم دو سه دور ریشه ام را دورش پیچاندم. ریشه هایم را در دل خاک پخش کردم تا محکم شوم.