سه مسافر عجیب
ماجرای این قصه از زبان شتر پیامبر نقل می شود که داستان روایتگر خورده شدن عهدنامه توسط موریانه ها و ثابت شدن حرف پیامبر است.
برش هایی از کتاب را با هم بخوانیم:
به راهش ادامه داد. کمی بعد پرسید:
صاحب من که صاحب شما نیست هست؟ از کجا او را میشناسید؟
بوتی گفت: «ماجرایش عجیب است. شاید باور نکنی
دست کوتاه گفت: «اول باید تعریف کنی بعد ببینی من باور میکنم یا نه.»
بوتی گفت: «هی موری تو اول تعریف کن هر چه باشد تو زودتر با صاحبش آشنا شدی
موری گفت: «شاید دست کوتاه دوست نداشته باشد حرف های من را بشنود.
دست کوتاه پایش را به زمین کوبید و گفت: «ای بابا ببین خودت داری لج میکنی!»
موری خندید. دم گوش دست کوتاه گفت: «آشتی؟»
دست کوتاه گفت: «آشتی!»
موری گفت: «الآن برایتان تعریف می کنم.»
دور تا دورشان دیوار بود. صوری آرام آرام این طرف و آن طرف می رفت دوستش دنبالش بود. گرسنه بودند. موری در گوشه ای پوستی پیدا کرد که لوله شده بود.
موری گفت: «این باید خیلی خوشمزه باشدا بیا حسابی شکممان را سیر کنیم از سوراخ وسط لوله رفتند تو ملح و ملوچ مشغول جویدن شدند. ریز ریز ریز خوردند.
وسط و پایینش که خورده شد موری گفت: من دیگر سیر شدم.
دوستش گفت: «من هم ، یک دفعه صدایی آمد موری گفت: یکی دارد می آید بدو قایم شویم
از سوراخ دویدند بیرون زیر یک تکه چوب پنهان شدند. در ساختمان باز بود. چند نفر ایستاده بودند.
پیرمردی گفت: «خداوند به محمد خبر داده که موریانه عهد نامه را خورده است و فقط نام خدا در آن باقی مانده اگر حرف محمد درست باشد چه کار میکنید؟
چند نفر گفتند: «اگر راست گفته باشد دیگر کاری با شما نداریم و شما را اذیت نمی کنیم.
یکی از مردان گفت: «این را بدان ابوطالب، اگر محمد دروغ گفته باشد او را می کشیم.»یکی از مردها پوست لوله شده را برداشت. دوست موری گفت: «وااای خوب شد در رفتیم مرد لوله را باز کرد. پوست را بالا گرفت و وحشت زده گفت: نگاه کنید نگاه کنید محمد راست میگوید موریانه عهدنامه را خورده فقط نام خدا باقی مانده
ابو طالب گفت: دیگر هیچ پیمانی وجود ندارد. دیدید که حرف محمد راست بود؟ موریانه به فرمان خدا عهدنامه ای را که شما برضد ما امضا کردید خورده
دوست موری خندید گفت هی موری ما را میگوید ما را می گوید!
چند نفر از مردها گفتند ما شرمنده ایم. ما اشتباه کردیم. دیگر عهدنامه ای در کار نیست شما میتوانید به مکه برگردید و مثل ما زندگی و تجارت کنید
بقیه گفتند نه ما اجازه نمیدهیم برگردید اجازه نمی دهیم.
دوست موری گفت: چقدر عجیب موری یعنی واقعا خدا خواسته بود ما عهدنامه را بخوریم؟
موری خشکش زده بود دوستش او را تکان داد و گفت : تو چه ات شده موری؟