شیرین تر از شکر (فصل بهار)
همه ی آدمها داستانها را دوست دارند شما هیچ آدمی را پیدا نمی کنید که داستانی بلد نباشد. آدمها با داستانها زندگی میکنند؛ آنها را می آموزند و برای دیگران هم تعریف میکنند.
من کتاب شیرین تر از شکر را برای شما نوجوانها نوشته ام این کتاب شاید هفتادمین کتاب من باشد. من داستانهای آن را از لابه لای کتابهای کهن فارسی – که امروز کمتر از آنها اسمی به میان می آید گرد آورده ام و برای شما ساده نویسی کرده ام تا مفهوم آنها را آسان تر درک کنید.
شاید بپرسید که چرا من سراغ نوشتن آن رفتم یا دنبال گفتن چه حرفی بودم؟ سؤال خوبی است
من هم مثل شما روزگاری نوجوان بودم خودم نیز الان یک پسر نوجوان دارم. او هم مثل شما بازیهای رایانه ای فیلم سینمایی کارتون و این جور چیزها را دوست دارد. وقتی به روزگار نوجوانی خودم برمیگردم میبینم ما هم که بچه های قدیم بودیم این چیزها را دوست داشتیم؛ اگرچه آن وقت ها، این وسایل و سرگرمیها کمتر توی دست و بال بچه ها بود و ما خودمان را بیشتر با بازی های محلی و کتابهای داستان سرگرم میکردیم
بگذارید جواب این سؤال را از این جا شروع کنم که آیا تا حالا به این فکر کرده اید که اگر همین داستانها نبودند هیچ فیلم و سریال و کارتونی ساخته نمی شد؟
مایه ی اصلی هر فیلم و سریال و کارتونی یک داستان است. در واقع این داستانها هستند که به شکل فیلم و سریال و کارتون درآمده اند. داستانها وقتی که هیچ تلویزیون و رایانه و سینمایی نبود با ما آدمها دوست شدند؛ خیلی قبل تر از اختراع برق یادم نمی رود؛ سن و سال شما که بودم در ساعتهای خاموشی و بی برقی بهترین سرگرمی ما گوش دادن به داستانهای بی بی بود؛
مادر بزرگم را میگویم حالا روزگار گذشته و زمانه عوض شده میدانم اما من میگویم داستانها هنوز به قدرت و قوت خود باقیند و هنوز که هنوز است، حرف اول زندگی ما را می زنند. کافی است یکی از این داستانها به دست یک فیلم ساز یا انیمیشن ساز بیفتند تا خیلی زود او را به این فکر بیندازد که چه فیلم یا کارتونی را میشود با آن ساخت.
حتماً متوجه منظورم شدید که چرا بعد از این همه سال به فکر نوشتن چنین کتابی افتادم. نمی دانید چقدر خوشحال میشوم وقتی که میبینم پسرم رایانه اش را کنار گذاشته و سراغ خواندن کتابی رفته است حتما پدر و مادر شما هم همین حس را دارند وقتی دست شما کتابی میبینند….
حال به سراغ بخشی از کتاب شیرین تر از شکر برویم:
دل سوزی عزرائیل
خداوند به عزرائیل خطاب کرد هنگام قبض روح چه کسی دلت سوخت؟»
عزرائیل عرض کرد دلم در قبض روح همه آدمیان میسوزد ولی نمی توانم دستور تو را اجرا نکنم
خداوند فرمود: «دل تو برای قبض روح چه کسی بیشتر از بقیه سوخت؟»
عزرائیل عرض کرد: روزی امواج دریا کشتی ای را شکست و آن را متلاشی کرد. به من فرمودی جان همه کشتی نشینان را بگیرم، مگر زنی که کودکی در آغوش داشت من هم دستور تو را انجام دادم مادر و کودکش روی تخته پاره ای ماندند و امواج دریا آن تخته را کم کم به طرف خشکی آورد و لب ساحل افکند. من از نجات یافتن آن زن و کودکش خوشحال شدم ولی شما به من امر فرمودی که جان آن مادر را قبض کنم و کودک را رها سازم. من جان مادر را قبض کردم و آن کودک را از مادرش جدا ساختم این جداکردن بسیار تلخ و رنج آور بود من ماتم مردم را زیاد دیده ام ولی تلخی تنهایی آن کودک را فراموش نمیکنم.خداوند فرمود: «من از روی فضل و کرم به موج دستور دادم، آن کودک را به بیشه ای بیندازد؛ بیشه ای سبز و خرم. در چنین باغ باصفایی، به پلنگی که تازه بچه زاییده بود گفتم به آن کودک، شیر بدهد. پلنگ به او شیر داد. من صحبت کردن را به او آموختم. آن بچه بزرگ شد و دریافت که من او را در آغوش محبت خود و بدون واسطه پرورانده ام. ولی او به جای یادآوری محبتهای گذشته من و شکرگزاری «نمرود» شد و خلیل من، «ابراهیم» را به درون آتش افکند تا او را بسوزاند.»
نمرود وقتی بزرگ شد ادعای خدایی کرد ستاره شناسان به او گفتند: امسال کودکی به دنیا می آید که وقتی بزرگ شود، واژگونی تخت و تاج تو به دست او صورت میگیرد. نمرود برای این که به آن کودک دست یابد هزاران نوزاد را از مادرانشان گرفت و کشت
اما عاقبت، ابراهیم دور از چشم دژخیمان نمرود متولد و کم کم بزرگ شد. نمرود تا توان داشت با ابراهیم مبارزه و دشمنی کرد و او را درون آتش افکند.