شیرین تر از شکر (فصل تابستان)
کتابی شیرین با قصه های کوتاه شیرین که در چهار سری تابستان زمستان بهار و پاییز چاپ شده است
برشی از کتاب را با هم مرور کنیم:
در روزگار قدیم عارفی بود که ششصد سال بر سر کوهی عبادت میکرد.
خداوند به او درخت انار و چشمهای آب داده بود که از انارهای درخت می خورد و با آب چشمه وضو میگرفت عارف از خداوند میخواست که در سجده بمیرد تا در همین حالت هم در قیامت محشور شود.
خداوند دعای او را برآورد.
پس از مرگش و هنگام حساب رسی اعمالش خداوند به او فرمود: «با رحمت و فضل من به بهشتم برو عارف که به عبادت خودش مغرور شده بود گفت: «خدایا ششصد سال عبادت من چه میشود که تو مرا با رحمت خود وارد بهشت میکنی؟
خداوند به فرشتگان خود فرمود: عبادت او را حساب کنید. وقتی عبادت او را حساب کردند ارزش همه آنها تنها به اندازه یک انار که خورده بود نشد. خداوند به او فرمود: این یک انار مزد عبادت های تو حال بگو شکر نعمت های من چه میشود؟
عارف با خجالت سرش را پایین انداخت . خداوند فرمود: «او را به جهنم ببرید که شکر نعمتهای مرا به جای نیاورده است.
عارف با فریاد و زاری گفت: «خدایا من به خود بد کردم تو مرا با فضل و رحمتت به بهشت ببر آن گاه خداوند با لطف بی پایانش او را وارد بهشت کرد.
برای ما حلال است نه برای شما!
در همسایگی مردی ثروتمند مرد فقیری زندگی می کرد که هرگز نیازمندی اش را بروز نمیداد و کسی از فقر او خبر نداشت.
روزی فرزند مرد ثروتمند به خانه فقیر آمده بود. موقع غذا، آنها دیگی را که روی آتش گذاشته بودند آمدند و مشغول خوردن غذا شدند؛ اما چیزی به کودک ثروتمند ندادند.
کودک با گریه نزد پدر خود رفت و ماجرا را تعریف کرد. مرد ثروتمند همسایه فقیرش را صدا زد و به او گفت: چرا از غذای خود به کودک من ندادید؟»
مرد فقیر گفت نه این گونه نیست. سپس مرد فقیر سرش را به زیر انداخت و گفت: در این کار سری بود؛ میخواهی آن را برایت بگویم؟ آن غذا برای ما حلال
بود؛ اما برای شما حلال نبود
مرد مرد فقیر گفت: «مگر در قرآن نخوانده ای که «فَمَنِ اضطُرَّ فِي مَخْمَصَةٌ غَيْرِ مُتَجَائِفٍ للإثم.» آن غذا، از گوشت پرنده مُرداری بود که برای ما حلال است و برای شما حرام . ای همسایه حال و روز ما چنان است که از فقر و نداری گوشت مردار برایمان حلال است
ثروتمند گفت: چگونه چیزی برای شما حلال است و برای دیگری حرام شده است.
مرد ثروتمند وقتی این سخن را شنید گفت: به خدا قسم! نمی گذارم از خانه ام بیرون بروی مگر این که نیمی از مال و ثروت مرا قبول کنی» و هر چه داشت با مرد فقیر تقسیم کرد. وقتی مرد ثروتمند مرد او را در خواب دیدند و از او پرسیدند که حال و روزت چگونه است و خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟
گفت: «خداوند به خاطر هم دردی و برادری با همسایه نیازمندم، به من رحمت کرد.»