طعم شیرین خدا 2 (می شود این قدر مهربان نباشی)
سخنرانی تموم شد. سؤالا رو جمع کردم و ریختم تو یه پلاستیکی که از دفتر مدرسه برام آوردن. خیلی زود خداحافظی کردم و رفتم پایانۀ مسافربری تا برگردم قم.
همین که سوار اتوبوس شدم، انبوه سؤالایی رو که بچّهها در بارۀ خدا پرسیده بودن، یکی یکی از تو پلاستیک در آوردم و شروع کردم به خوندن. حسّم به دنیای اطرافم عوض شده بود. باری روی دوشم احساس میکردم که خیلی سنگین بود. این سؤالا حرف دل بچّههایی بود که خیلیا فکر میکردن از خدا فراریَن زبون حال بچّهها رو چه راحت میشد از دل این سؤالا فهمید.
این سؤالا چند تا پیام مهم داشت: _ ما دنبال خدا میگردیم. کسی نشونیای از خدا داره؟ _ ما نمیتونیم این خدایی رو که شما معرّفی میکنید، قبول کنیم. ما بدیم؟ یا شما دارید اشتباه میکنید؟ _ ما با خدایی که شما بهمون معرّفی میکنید، آروم نمیشیم. مشکل از دل ماست که سنگ شده؟ یا کار خدایی که شما ازش دم میزنید، آروم کردن بندههاش نیست؟ _ یکی به دادمون برسه. ما تشنۀ خداییم.
کاش یکی توی کاسۀ خالی دل ما، خدا میریخت! تو این مدّت، همیشه به این فکر میکردم یه مجموعه کتاب بنویسم که اگه کسی عطش شناختن خدا رو داشت، بدون دردسر بتونه اون رو تهیّه کنه و با خوندنش سیراب بشه. این ایده، به یه آرزو تبدیل شده بود تا این که تصمیم گرفتم …
برشی از کتاب :
بازم تو کلاس پچ پچ راه افتاد آخه بچه دبستانیا نمی تونن برا رسیدن به سؤالی که تو ذهنشونه زیاد صبر کنن اونا از همدیگه می پرسیدن باید به کی نامه بنویسیم؟ این سؤال رو خیلی زود از خود منم پرسیدن منم گفتم برا «خدا».
اولش که معلوم شد باید برا خدا نامه بنویسن ، تعجب کردن اما وقتی به مقدار توضیح دادم خوششون اومد و منم بهشون گفتم تو این نامه هر چی که تو دلتون هست و دوست دارید با خدا در میون بذارید بنویسید اگه درخواستی هم از خدا دارید توش بیارید خب حالا شروع کنید و نامه هاتون رو بنویسید.
بعدش که تموم شد بیارید بدید به من.
خیلی زود مداد دفترا از کیفا در اومدن و نوشتنا شروع شد. بعضیا به عادت همیشگیشون بلند بلند میخوندن و می نوشتن بعضیا به بغل دستیشون نگاه میکردن و انگار میخواستن اونی رو بنویسن که دوستشون مینویسه. بعضیای دیگه هم ته مداد رو کرده بودن تو دهنشون و داشتن فکر میکردن چند تا شونم داشتن با همدیگه حرف میزدن انگار میخواستن به هم کمک کنن
من ساکت بودم و فقط داشتم بچه ها رو تماشا میکردم چه لذتی داشت دیدن این تکاپو تکاپوی نوشتن نامه برا خدا
به مقدار که گذشت صدای پاره شدن کاغذ از گوشه و کنار کلاس به گوش رسید صدای برگه های نامه بود که بچه ها از دفتراشون جدا میکردن بعضیا خیلی زود نامه شون رو تموم کرده بودن ولی یه عده دیگه هنوز مشغول نوشتن بودن
جالب این بود که بعضی از بچه ها خیلی تلاش میکردن نامه شون قشنگ بشه عین نامه ای که آدم برا کسی مینویسه که خیلی دوسش داره و خیلی براش مهمه مثلاً نامه رو با دو تا مداد قرمز و مشکی مینوشتن دور نامه رو با کشیدن چند تا گل تزیین میکردن
حالا مگه میشد طاقت آورد و خوندن این نامه ها رو تا رسیدن به خونه عقب انداخت؟! راستش کودک درونم – که هنوزم فعاله – نمیذاشت صبر کنم تا نامه ها رو ببرم خونه و بخونم برا همین هر کسی نامه ش رو تحویلم میداد همون جا اون رو میخوندم
وای که هر چی درباره دنیای بی آلایش و فطرت پاک بچه ها شنیده بودم در برابر چیزی که داشتم میدیدم هیچ بود انگار همه خونده هام به به تجربه ملموس تبدیل شده بودن. اون خونده های خشک و خالی کجا و این تجربه شیرین و پر از لطافت کجا!
اون روز بچه ها با اون نامه ها من رو بردن به یه دنیایی که هیچ آلودگی ای توش نیست و آسمونش آبی آبیه و حتی یه لکه سیاه هم نداره اون دنیا دریای آرومی داره که با توفان غریبه ست. درختاش سرسبزن و با زردی میونه ای ندارن تو هوای اون جا که نفس میکشی با هردم و بازدمی یه عالمه جوون میشی.
حیرت و دردی که از خوندن نامه ها بهم دست داده بود به قدری زیاد بود که با شیرینی جمله های آسمونی بچه ها از بین نمی رفت. حیرتم از یه عالمه حرفی بود که آدم خط و ربطش رو تو قرآن و دعاها و حدیثای اهل بیت پیدا میکنه و دردم از این که …. بذارید درباره این درد بعد باهاتون حرف بزنم
دیگه معطلتون نمیکنم و میرم سراغ نامه ها اما قبلش به دو تا نکته توجه کنید اول این که پیشنهاد من به بچه ها غافلگیرانه بود و اونا هیچ آمادگی قبلی برا نوشتن این نامه ها نداشتن دوم این که اون قسمت از نامه ها که این جا می آد بدون هیچ دخل و تصرفی آورده شده تنها کاری که من انجام دادم اضافه کردن علائم ویرایشی و اصلاح کردن غلطای دیکته ای بوده و به جمله بندی و واژه ها هیچ کاری نداشتم خب حالا بیاید با همدیگه بریم تو فضای این نامه ها
تو این نامه ها چیزی که فراوون پیدا میشه واژه ها و جمله هائیه که «محبت خدا رو فریاد میزنن محبتی که از سر و روش پیداست خالص خالصه و هیچ غل و غشی توش نیست:
خدایا سلام. سلامی گرم و دوست داشتنی. سلامی که سال ها منتظرش بودم. سلامی که فقط مخصوص توست بگویم خدایا خودت میدانی که چه قدر دوستت دارم به قدری دوستت دارم که هیچ کس نمی داند که اصلا شمردنی نیست که کسی بداند آن قدر دوستت دارم که خودم هم نمی دانم که چه قدر دوستت دارم خدایا! تو هم مرا دوست داری؟ تو هم از من راضی هستی؟ اگر شما از من راضی نباشید خیلی غمگین و ناراحت میشوم
خدایا! تنها آرزوی من این است که تو از من راضی باشی
خدایا خیلی دوستت دارم من همه امیدم به شماست. امیدوارم که آن قدر گناه نکرده باشم که شما خدای مهربان از من رنجیده باشید
سلام سلامی به گرمی پرتوهای خورشید خداجون تصمیم دارم برایت یک نامه بنویسم ولی خیلی بد شد که هم وقت کمه و هم همه درد دلای من تو این چند سطر جا نمیگیره خداجون واقعاً و از تمام وجودم دوستت دارم جوری که نمی تونم بگم
چه قدر این محبتا عمیقه تو محبتای عمیقه که عاشق خیلی نگران ناراحتی معشوقه تو این دست خطا حرفی از ترس از جهنم نیست. نگرانی بچه ها از اینه که نکته خدا از دستشون ناراحت باشه