قلعه ی غول های نارنجی
داستانی راجب تنگه هرمز و خلیج فارس و اهمیت آن
بابا به آن دورها خیره شد و گفت: «اوم…. خب آره وجود دارد. بهتر است بگویم وجود
دارند. آخه یکی دو تا نیستند که
سینا با چشمهای گرد شده پرسید: «راستی راستی؟!»
بابا به ساعتش نگاه کرد و گفت آره بابا راستی راستی حیف که الان کاری پیش آمده و باید برگردم و گرنه برایت تعریف میکردم. سینا با ناراحتی پرسید مگر قرار نبود توی این یک هفته که برای دیدن شما آمدیم جایی نروید؟» و زیر لب گفت: «کاش ملوان نبودید تا این قدر نگویید دیرم شده»
بابا کمی سکوت کرد. بعد به سینا چشمکی زد و گفت: من باید بروم اما شما میتوانی با ناخدا رستم بروی ماهیگیری عصر برمی گردم دنبالت.»
سینا پرید بغل بابا و گفت: «دمت گرم بابا!»
بابا خندید و گفت: «ما اینیم دیگه!»