مجموعه 10 قصه از بانو فاطمه (س)،(همراه با معصومين 3)،(16*16)،(گلاسه)
کتاب 10 قصه از بانو فاطمه شامل 10 قصه ی کوتاه در مورد حضرت زهرا به زبان شیرین و ساده برای کودکان نوشته شده و مناسب کودکان 7 تا 11 سال میباشد.
در بخش زیر قسمتی از داستان کتاب 10 قصه از بانو فاطمه را ارائه کردیم:
داستان لباس عروسی
عروسی دختر پیامبر بود . مردها در اتاق کنار پیامبر نشسته بودند. زنها در حیاط غذا میپختند دیگ ها روی اجاق ها بود و آتش در اجاقها میسوخت بچه ها در حیاط و کوچه بازی میکردند. دستهای هم را گرفته بودند به صورت دایره میچرخیدند شعر میخواندند و شادی میکردند. گاهی کف میزدند و گاهی دستها را جلوی دهانشان می گرفتند و کل می کشیدند. خنده و شادی آنها چند ساعت ادامه داشت.
زنی فقیر که صدای شادی بچه ها را شنیده بود. به طرف خانه ی پیامبر آمد. دختر بچه ها شعر میخواندند و کف می زدند. پسربچه ها با شمشیرهای چوبی شمشیربازی میکردند. زن فقیر چند دقیقه ای کنار دیوار ایستاد وخیلی زود فهمید که مراسم عروسی فاطمه دختر پیامبر است. دوست داشت به داخل خانه برود و در عروسی شرکت کند اما وقتی نگاهی به لباس هایش انداخت خجالت کشید. لباسهایش بسیار کهنه و پاره بود. فکر کرد: «چطور با این لباسهای کهنه و پاره به عروسی دختر پیامبر بروم؟
زن فقیر چند قدم جلوتر رفت به در خانه ی پیامبر تکیه داد. از آنجا می توانست داخل حیاط خانه را ببیند . زنی با خوشحالی هیزم روی آتش دیگها گذاشت با اینکه دود چشمانش را میسوزاند میخندید زن دیگری در دیگ را برداشت و چیزی در آن ریخت او هم خوشحال بود و با همان خوشحالی گفت:ام سلمه، خوشحالی؟»
ام سلمه با گوشه ی عبایش چشمانش را پاک کرد و گفت: «بله، خیلی خوشحالم مگر میشود عروسی فاطمه باشد و من خوشحال نباشم. همه خوشحالند. به این بچه ها نگاه کن صدای خنده شان را میشنوی؟!»
زن ظرف را کنار دیگها بر زمین گذاشت و به اتاق برگشت تا چیزی بیاورد زن فقیر به داخل خانه سرک کشید در دل گفت: «کاش من هم لباس مناسبی داشتم و به عروسی دختر پیامبر میرفتم.»
زن خیلی ناراحت و غمگین بود فکر میکرد مثل دیگران نمی تواند در شادی آنها شریک باشد مثل دیگران نمیتواند در عروسی فاطمه شادی کند.
فکری به ذهن زن فقیر رسید با خودش گفت: خوب است بروم از کسی لباسی قرض بگیرم آن را بپوشم و به عروسی دختر پیامبر برگردم.» از کنار خانه ی پیامبر دور شد هوا روشن و آفتاب داغ بود. زن فکر کرد هنوز فرصت دارم تازه دیگها را بار گذاشته اند تا غذا پخته شود وقت زیادی مانده حتماً لباس مناسبی گیر می آورم و به عروسی بر می گردم. اما از چه کسی لباس قرض بگیرم؟ همه ی کسانی که میشناسم مثل خودم فقیرند و لباسشان مثل لباس من کهنه و پاره است.
هر چه فکر کرد نتوانست کسی را پیدا کند که لباس مناسبی داشته باشد و به او قرض دهد. کسانی هم که لباس مناسب داشتند آن را پوشیده و به عروسی رفته بودند. زن فقیر چند قدم به طرف خانه ی پیامبر جلو رفت. زنی دست دختر بچه هایش را گرفته بود و به داخل خانه ی پیامبر می رفت. زن پشت سر او وارد خانه شد در این قسمت از خانه هیچ مردی نبود. همه زن بودند. زنها میگفتند و میخندیدند در یک لحظه زن فقیر فاطمه را دید که از اتاقی بیرون آمد. او بارها فاطمه را دیده بود فاطمه با زنی به نام «اسماء» حرف میزد. اسماء را هم میشناخت زن فقیر در گوشه ای ایستاد. خجالت می کشید جلوتر برود ناگهان دید فاطمه به طرفش می آید. کمی خجالت کشید. تصمیم گرفت برگردد عبای کهنه و پاره اش را به سر کشید تا از خانه بیرون برود که صدایی را شنید :
«خانم جان! خانم جان!» زن لحظه ای برگشت و همین که لبخند فاطمه را دید ایستاد فاطمه جلو آمد. درست در یک قدمی زن ایستاد دست او را گرفت و گفت: «چرا به داخل نمی آیی؟ چرا خجالت میکشی؟ زن گفت: «لباس هایم خیلی کهنه و پاره است. اگر میشود، لباس کهنه تان را به من بدهید تا من هم در عروسی شما شرکت کنم.»اما……
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.