مردي به نام اوه
(داستانهاي سوئدي،قرن 21م،رتبه يك نيويورك تايمز،پرفروش ترين كتاب سال سوئد،از پرفروش هاي آمازون در سال 2016)
کتاب مردی به نام اوه نوشتهی فردریک بکمن، دربارهی زندگی پیرمردِ عبوس و تنهایی است که بهتازگی همسر خود را از دست داده است. او با مرگ همسرش کنار نیامده اما همسایهی جدیدِ او با ورودش به داستان، نهتنها پیرمرد قصه را از افسردگی نجات میدهد بلکه شخصیتش را هم برای همیشه دگرگون میسازد.
بخشی از کتاب
پنج دقیقه به ساعت شش صبح بود که اُوِه و گربه برای اولین بار با هم روبهرو شدند. گربه درجا از اوه بدش آمد. اوه هم متقابلا همین احساس را نسبت به گربه داشت.
اوه مثل همیشه ده دقیقه پیشتر بیدار شده بود. هیچوقت آدمهایی را که خواب میماندند و بهانه میآوردند که «ساعت زنگ نزد» درک نمیکرد. اوه هرگز در زندگیاش از ساعت زنگدار استفاده نکرده بود. درست یک ربع مانده به ساعت شش، بیدار میشد و از رختخواب بیرون میزد.
در آن چهار دههای که در این خانه سکونت داشتند، اوه هر روز صبح قهوهجوش را روشن میکرد، توی دستگاه قهوه میریخت، دقیقا همان مقدار قهوه که هر روز توی دستگاه میریخت، بعد همراه همسرش یک فنجان قهوه مینوشید. برای هر فنجان یک پیمانه، و یک پیمانۀ اضافی برای قوری، همین و بس، نه کمتر و نه بیشتر. مردم دیگر عرضۀ چنین کاری را ندارند، عرضۀ دم کردن یک قهوۀ درست و درمان. همانطور که حالا دیگر کسی از پس نوشتن با خودکار برنمیآید، چون حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند. و آخر و عاقبت دنیا چه میشود وقتی آدمها نتوانند با خودکار بنویسند یا یک قوری قهوه دم کنند؟
در فاصلهای که قهوهاش عمل میآمد، کتوشلوار آبی نفتیاش را پوشید، دمپاییهای چوبیاش را پا کرد و، مثل همۀ مردهای میانسالی که میدانند دنیا پشیزی نمیارزد دستهایش را توی جیب فرو کرد. بعد بازرسی صبحگاهیاش را در محله آغاز کرد. درست مثل هر روز صبح. وقتی اوه از در خانهاش پا بیرون گذاشت، ردیف خانههای اطراف در سکوت و تاریکی به خواب رفته بود و هیچ جنبندهای آن حوالی به چشم نمیخورد. اوه با خودش فکر کرد، میدانستم. در این خیابان هیچکس به خودش زحمت نمیدهد زودتر از معمول از خواب بیدار شود. این روزها، فقط کسانی در این محله زندگی میکردند که استخدام جایی نبودند و یا اصولا آدمهای درست و حسابیای نبودند.
اوه مثل همیشه ده دقیقه پیشتر بیدار شده بود. هیچوقت آدمهایی را که خواب میماندند و بهانه میآوردند که «ساعت زنگ نزد» درک نمیکرد. اوه هرگز در زندگیاش از ساعت زنگدار استفاده نکرده بود. درست یک ربع مانده به ساعت شش، بیدار میشد و از رختخواب بیرون میزد.
در آن چهار دههای که در این خانه سکونت داشتند، اوه هر روز صبح قهوهجوش را روشن میکرد، توی دستگاه قهوه میریخت، دقیقا همان مقدار قهوه که هر روز توی دستگاه میریخت، بعد همراه همسرش یک فنجان قهوه مینوشید. برای هر فنجان یک پیمانه، و یک پیمانۀ اضافی برای قوری، همین و بس، نه کمتر و نه بیشتر. مردم دیگر عرضۀ چنین کاری را ندارند، عرضۀ دم کردن یک قهوۀ درست و درمان. همانطور که حالا دیگر کسی از پس نوشتن با خودکار برنمیآید، چون حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند. و آخر و عاقبت دنیا چه میشود وقتی آدمها نتوانند با خودکار بنویسند یا یک قوری قهوه دم کنند؟
در فاصلهای که قهوهاش عمل میآمد، کتوشلوار آبی نفتیاش را پوشید، دمپاییهای چوبیاش را پا کرد و، مثل همۀ مردهای میانسالی که میدانند دنیا پشیزی نمیارزد دستهایش را توی جیب فرو کرد. بعد بازرسی صبحگاهیاش را در محله آغاز کرد. درست مثل هر روز صبح. وقتی اوه از در خانهاش پا بیرون گذاشت، ردیف خانههای اطراف در سکوت و تاریکی به خواب رفته بود و هیچ جنبندهای آن حوالی به چشم نمیخورد. اوه با خودش فکر کرد، میدانستم. در این خیابان هیچکس به خودش زحمت نمیدهد زودتر از معمول از خواب بیدار شود. این روزها، فقط کسانی در این محله زندگی میکردند که استخدام جایی نبودند و یا اصولا آدمهای درست و حسابیای نبودند.