مسافران شب برفی
داستانی بر اساس کرامات امام رضا ع
بخشی از کتاب:
یک دفعه نوردانه از خواب پرید و دید زیر درخت کاج آدم های زیادی با هم حرف می زدند.
یکیشان گفت: «راه حرم امام را گم کرده ایم. مجبوریم همین جا صبر کنیم تا صبح شود.»
یکی دیگر گفت: «ای وای! با این همه برف و سرما، چطور زنده بمانیم؟»
نوردانه به نور خودش نگاه کرد و گفت: «ای کاش میتوانستم کمکشان کنم . از زیر شاخه بیرون پرید و صدا کرد ماه جان! ماه جان !مسافرهای امام رضا راهشان را گم کرده اند این طوری از سرما یخ می زنند! ماه از پشت ابرها آه کشید و گفت حیف که من هم نمیتوانم راه را برایشان روشن کنم ابرها نمیگذارند. ولی امام خیلی مهربان اند. حتماً به آنها کمک میکنند.
نوردانه پرسید: «آخه چطوری؟»
ماه گفت: این را اصلاً نمی دانم. باید دعا کنیم و صبر کنیم تا ببینم چه میشود.