من و پنگوئنم
شب که همه خوابیدند، یواشکی پا شدم و بشکونیم را گذاشتم توی یخچال بعد برگشتم به رختخواب ولی خوابم نبرد. فکر کردم شاید پنگوتم تک و تنها توی یخچال دلش بگیرد. شاید هم بترسد.
دوباره پا شدم یک کتاب داستان برداشتم و به آشپزخانه برگشتم. در یخچال را باز کردم و جلویش روی زمین نشستم پنگوتنم را پایین یخچال گذاشتم و از روی نقاشیهای کتاب برایش داستان گفتم بعد برش داشتم و برگشتم به اتاقم فکر کردم این طوری دلش برای سرما تنگ نمی شود.
شبهای بعد هم همین کار را کردم