مهمانهايي که با کفش هاي لنگه به لنگه
مهمانهایی با کفشهای لنگهبهلنگه تابوی شوخی باجانبازان را زیر پا میگذارد و باجدیت تمام با اعضا و جوارحی که این جانبازان، هم اکنون ندارند، به شوخی میپردازد. این کتاب شور و شادابی جانبازان را نشان میدهد و در پی آن است که بگوید هیچگاه روحیه خود را نباز!
برش هایی از کتاب:
آدم آهنی
آقای رضایی وسایل آزمایشگاهی را گذاشت روی میز از میان آنها یک آهن ربای کوچک را برداشت و گفت: «آهن ربا به علت داشتن نیروی ربایش فلزها را جذب خود میکند.
بعد آهن ربا را به پایه ی میز چسباند. چند ثانیه بعد آن را کند و روی دفتر کلاس گذاشت. میخواست از روی کتاب بخواند که یکدفعه آهن ربا چسبید به پشت دستش
یکی از بچه ها گفت: «آقا اجازه دستتون آهنیه؟
بچه ها خندیدند.آقای رضایی که تازه متوجه شده بود آهن ربا را از پشت دست خود جدا کرد و روی گردنش گذاشت.
آهن ربا چسبید به گردنش
دهان بچه ها از تعجب باز مانده بود. آقای رضایی آهن ربا را از روی گردنش برداشت و گفت: «من آدم آهنی هستم!»
مبصر کلاس گفت: «آقا، حتماً آهن بدن شما زیاده.»
بچه ها خندیدند آقای رضایی با آهن ربا زد روی
میز و گفت: «چه خبره؟ یواش تر.بچه ها که ساکت شدند آقای رضایی گفت: «اینا ترکش های دوران جنگه
یکی دیگر از بچه ها پرسید: «آقا، چرا درشون نمی آرید؟»
آقای رضایی خیلی جدی گفت: «نگهشون داشته ام برای آزمایش آهن ربای درس علوم .
قهر
تلفن زنگ خورد ،آبجی گوشی را برداشت. مامان
پرسید: «کیه؟»
آبجی دستش را روی دهنی گوشی گذاشت صدایش
را پایین آورد و جواب داد: «دایی احمد مامان و بابا به هم. نگاه کردند.
بابا گفت: «خدا به خیر کنه!
مامان گفت: «دیدی بهت گفتم دعوتش کن.»
بابا گفت: «آخه خواستگاری که دعوت نداره
مامان گفت: «حالا خودت جوابشو بده.
بابا گوشی را از آبجی گرفت و سلام کرد. چند دقیقه بدون آن که حرفی بزند، گوشی را نگه داشت.
مامان با اشاره ی سر پرسید: «چی میگه؟»
بابا با اشاره ی دست گفت: «خیلی عصبانیه»
بابا چند دقیقه ی بعد یکدفعه گوشی را گذاشت و زد زیر خنده
مامان گفت: «چرا میخندی؟
بابا گفت: «میگه دیگه پامو تو خونه تون نمیذارم.»
مامان گفت: «خب این کجاش خنده داره؟
آبجی هم خندید و گفت: «مامان، حواست کجاست؟ دایی احمد که پا نداره
من آبجی بابا و مامان به خنده افتادیم