«ناقوسها به صدا درمی آیند» داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می کند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او می رسد، علاقه مند می شود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک به دست کسانی که دنبال این کتاب ارزشمند هستند، کشته می شود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری می گذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی (ع) منتهی می شود.
برشی از کتاب
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد. ساعت یازده صبح بود؛ هوا ابری بود و سوز شدید هوا خبر از بارش زودهنگام برف میداد. کشیش با قدمهای آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد. هنوز گرمای ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمیداد که او در مسیر کوتاه ماشین تا کلیسا سرما را حس کند و مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانهاش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
مقابل در کلیسا دو زن میانسال ایستاده بودند و با پالتوهای مشکی و روسریهای بافته شده از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و پیش از آنکه در را باز کند، به زنها نگاه کرد و گفت: برای دعا که نیومدید این وقت صبح؟ یکی از زنها که نوک بینیاش از سرما سرخ شده بود، گفت: ما برای اعتراف اومدیم پدر.
کشیش در را باز کرد. کلید را در جیبش گذاشت و درحالی که دستگیره را به طرف پایین فشار میداد گفت: خدا رحم کند دخترانم؛ این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟ بعد لبخند زد و در را باز کرد و گفت: بیاید داخل دخترها.
کشیش درحالی که به سمت محراب میرفت، دکمههای پالتویش را باز کرد؛ اما وقتی چشمش به محراب افتاد، ایستاد. خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز بهم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون شده و چهار شمعدانی پایهدار برنجی روی زمین افتاده بود.