هنوز هم من
در بخشی از کتاب هنوز هم من میخوانیم:
سکوت کوتاهی برقرار شد، ناگهان به طور وحشتناکی احساس هوشیاری کردم. “من فقط هر چی بهم گفت رو بهت گفتم. من با توأم سم. من فقط داشتم برات مثال میزدم به کسی که میخواست بهم علاقه نشون بده چه جوابی دادم و قبل این که پیش خودش فکری کنه ردش کردم. که به نظر تو هیچ کدوم از اینا رو نمیفهمی.”
“نه انگار تو نصفه شبی زنگ زدی منو بیدار کنی بهم گیر بدی که همکارم یه کتاب بهم داده اما خودت خوبه میری بیرون و با اون یارو جاش خوش و بش میکنی. تو تا مدتها نمیخواستی قبول کنی که با هم دوست باشیم حالا رفتی نشستی پیش یه غریبه و باهاش احساس صمیمیت میکنی.”
“سم من فقط اون موقع به زمان نیاز داشتم.”
“به زمان نیاز داشتی چون هنوز عاشق مردی بودی که توی این دنیا نبود. یه آدم مرده. الانم رفتی نیویورک چون اون ازت خواسته بود. واقعاً نمیدونم چرا باید به کتی حسادت کنی وقتی هیچ دلیلی برای این کار نداری. تو قبلاً اصلاً اهمیت نمیدادی منو دونا چند ساعت با هم وقت میگذرونیم.”
“برای این که دونا بهت نظر نداشت.”
“تو که تا حالا کتی رو ندیدی از کجا میدونی بهم نظر داره یا نه”
“عکستون و دیدم”
او از خشم منفجر شد “کدوم عکس؟”
احساس حماقت میکردم، چشمانم را بستم و گفتم “تو فیسبوکش. عکس تو و خودش و گذاشته بود.” آب دهانم را قورت دادم. “همون عکس”
سکوت طولانی حکمفرما شد. از آن سکوتها که میگفت جدی میگی؟ از آن سکوتهای شومی که طرف مقابل بیصدا نظرش را راجع به تو فریاد میزد. وقتی سم دوباره حرف زد صدایش آرام و کنترل شده بود. “این بحث مسخرهای و من باید برم بخوابم.”
“سم من…”
“لو برو بخواب بعداً باهم حرف میزنیم” و تلفن را قطع کرد.