پرواز اسب سفید
کتاب پرواز اسب سفید، اثر سیده عذرا موسوی؛ این کتاب داستان یه دختر نوجوان به اسم گلبرگه که توی تابستون یه تغییرات بزرگ توی زندگیش میبینه.
گلبرگ دختری با احساسات قوی و سرشار از آرزوهاست که یه روز توی زندگیش اتفاقی میافته که همه چیز رو به هم میریزه. پدرش دچار یه مشکل بزرگ میشه و مجبور میشه گلبرگ رو به یه جایی دور از خانه بفرسته. گلبرگ از این تصمیم اصلاً خوشش نمیاد و به خودش میگه: «این تابستون، دیگه تابستونم نیست!» اما وقتی به این مکان جدید میره، میبینه که این تغییرات میتونه راههای تازهای پیش پاش بذاره. درست همونطور که یه تغییر کوچک میتونه کل مسیر زندگی رو عوض کنه.
گلبرگ میفهمه که نباید به راحتی از دست دادن چیزها ناراحت بشه، بلکه باید به شرایط نگاه کنه و فرصتهای جدیدی که پیش میاد رو ببینه. این کتاب به ما یاد میده که هیچوقت نباید از چالشها فرار کنیم، چون همین چالشها میتونن بزرگترین درسهای زندگیمون باشن.
این داستان درباره یک تابستون عادی نیست. گلبرگ توی این تابستون با سختیها و سوالات بزرگ زندگی روبهرو میشه. یکی از سوالات اصلی اینه: «چرا باید صبر کنم؟ چرا باید منتظر چیزی باشم که هنوز نمیدونم چیه؟» توی مسیر داستان، گلبرگ متوجه میشه که پاسخ به این سوالات، توی درون خودش نهفتهاست و اینکه انتظار هیچ وقت به معنی بیکاری و دست روی دست گذاشتن نیست. بلکه باید با تلاش و ایمان، توی مسیری که در پیش داریم، ادامه بدیم و منتظر تغییرات خوب باشیم.
در واقع، این کتاب خیلی از مفاهیم پیچیده رو خیلی ساده و روان توضیح میده. یکی از مهمترین پیامهای کتاب اینه که مهدویت و انتظار چیزی فراتر از یه مفهوم خشک و جدی هست. این انتظار یعنی «باید آماده باشیم»، یعنی اینکه با امید و تلاشهای خودمون، میتونیم تغییرات بزرگی در زندگیمون ایجاد کنیم. این یعنی که گلبرگ هم مثل خیلی از ما، وقتی که انتظار یه آینده بهتر رو داره، باید خودش رو برای رسیدن به اون آینده آماده کنه.
ماجراهای کتاب، پر از لحظات جذاب و هیجانانگیز هست که گاهی تو رو میخندونه، گاهی غمگین میکنه و گاهی میتونه یهجاهایی یه نگاه جدید به زندگی بهت بده. هر فصل از کتاب به نوعی یه درس جدید برای گلبرگ داره و میتونی با هر کدوم از این درسها احساس نزدیکی کنی. این کتاب، تو رو با خودت آشنا میکنه و بهت میگه که هیچوقت نباید از مسیر پیش رو جا بمونی.
یکی دیگه از نکات جالب کتاب اینه که گلبرگ توی این سفر تابستونی یاد میگیره چطور میتونه با همه سختیها و تغییرات کنار بیاد. حتی وقتی احساس میکنه که هیچ راهی برای برگردوندن همه چیز به حالت قبلی نیست، به خودش یادآوری میکنه که توی هر وضعیتی میتونه شروع دوبارهای داشته باشه. این نشون میده که زندگی پر از تغییراته و ما باید همواره خودمون رو برای این تغییرات آماده کنیم.
در نهایت، گلبرگ میفهمه که انتظار یعنی همزمان با حرکت، ایمان داشتن به اینکه تغییرات خوبی در پیش داریم. این کتاب یاد میده که هیچوقت نباید از تلاش دست کشید و همیشه باید به سمت آرزوهای بزرگتر حرکت کرد. به عبارت دیگه، میخواد بگه که هیچ چیزی مهمتر از این نیست که ما با امید و باور به خودمون، جلو بریم.
کتاب پرواز اسب سفید یه کتاب پر از پیامی عمیق و قابل فهم برای نوجوانهاست. مطمئناً بعد از خوندن این کتاب، با خودت فکر میکنی که شاید زمانش رسیده که شروع کنی به ساختن زندگیای که همیشه آرزوشو داشتی. داستان این کتاب، یادآور اینه که برای رسیدن به آیندهای روشن، باید خودت رو باور کنی و از هیچ تلاشی دست نکشی.
اگر از اون دسته نوجوانهایی هستی که دوست داری از هر داستانی چیزی یاد بگیری، این کتاب دقیقاً همون چیزی هست که بهش نیاز داری. مطمئنم وقتی داستان گلبرگ رو بخونی، یاد میگیری چطور از چالشها عبور کنی و به مسیر جدیدی توی زندگی دست پیدا کنی.
قاچ کتاب:
اولین بار بود که تنهایی به درمانگاه میرفتم. فکرم را جمع کردم تا یادم بیاید از کجا باید شروع کنم. رفتم طرف باجهای که پلاک طلایی پذیرش بالایش آویزان شده بود. باید دفترچه بیمهام را میدادم و یک نوبت میگرفتم. با این که ساعت هشت و نیم بود؛ ولی سالن انتظار غلغله بود. به برگۀ نوبتم نگاه کردم؛ شماره سیویک، یعنی سی نفر دیگر کی از خانه بیرون زده بودند و خودشان را به درمانگاه رسانده و نوبت گرفته بودند؟ چقدر باید مینشستم تا نوبتم برسد؟
لولای در اتاق دکتر دوطرفه بود. در نالۀ تیزی میکرد، قیژی باز میشد و وقتی مریض داخل میشد و در را رها میکرد، در با سرعت برمیگشت و مثل آونگ آنقدر میرفت و میآمد تا سرجایش آرام میگرفت. به این فکر کردم که اگر قرار بود من هر روز توی آن اتاق بنشینم و بیمارها را ویزیت کنم، تا شب از صدای در دیوانه میشدم. به نظرم همچین دری برای اتاق دکتر چیز عجیبی بود. حتی یک بچه هم میتوانست به راحتی در را باز کند و داخل شود. آدم احساس امنیت نمیکرد. فاصلۀ تو رفتن و بیرون آمدن بیمارها از پنج دقیقه بیشتر بود. به نظرم دکتر با حوصلهای بود. از آنها که عجلهای برای نوشتن نسخه ندارند و با دقت به حرفهای مریض گوش میدهند و صدای در هم اصلاً روی اعصابشان نیست.