پیامبران اولوالعزم 5 (پیامبر گل سرخ)
آقای مسلم ناصری زندگی « حضرت محمد» را در داستان های زیبا و جذاب کتاب«پیامبر گل سرخ» نوشته اند.
این کتاب پنجمین جلد از مجموعه ی «پیامبران اولوالعزم»است.
قسمتی از کتاب:
ستاره که سوسو زد گل سرخ باز شد و بوی خوش باغچه را پر کرد. نسیمی وزید و عطر گل را به کوچه برد ماه درخشید. کوچه کمی روشن شد تو از خانه ها گذشت و همراه گریه ی نوزاد راهش را کج کرد و به سوی کوه ها رفت از بالای کوه ها به آسمان تر کشید فرشته هایی که در آسمان بال میزدند بوی خوش را با خود بردند و خبر تولد نوزاد گل سرخ در کهکشان پیچید کهکشان راه شیری مثل گل سفیدی چرخید. فرشته ها از میان ستاره ها گذشتند و بوی گل سرخ را نزد خدا بردند. سحر باران باریده بود. کوچه خیس بود زنی که کودکی را در پارچه ی زردی پوشانده بود در را باز کرد نسیم وزید و با موهای سفید پدربزرگ بازی کرد. او پشت در منتظر بود پدربزرگ نوزاد را بغل کرد و گونه ی او را بویید. اشک در چشمانش جمع شد. زیر لب گفت: «کاش زنده بودی و پسرت را میدیدی عبدالله» چشمان نوزاد درخشید پدربزرگ گونه او را بوسید و به آخرین ستاره نگاه کرد و خندید نوه اش چقدر شبیه پسرش عبدالله بود. عبدالله به سفر رفته و دیگر برنگشته بود در راه بیمار شده و در گذشته بود. نه همسرش را دیده بود و نه پسرش را نوه اش او را به یاد پسر جوانش می انداخت که برای تجارت به سرزمین دوری رفته بود. پیرمرد دست نازک نوه اش را بویید بوی گل میداد گل سرخی که پسرش دوست. داشت. پدربزرگ سرچرخاند ،نور دیوارها را کمی طلایی کرد. از بالای بت ها گذشت و خانه ی مقدس را روشن کرد عبدالمطلب چشمانش را بست و فکر کرد باید صد تا شتر قربانی کند و مردم مگه را مهمان کند تا همه در شادی او شریک باشند. روزها میگذشت و نوه ی کوچک عبدالمطلب بزرگ میشد. محمد صبح زود به خانه ی پدر بزرگش میرفت به سوی او میدوید. پدربزرگ همیشه منتظر نوه اش بود محمد پدربزرگ را دوست داشت. هر دو آهسته قدم میزدند دست پدربزرگ نرم بود و دست محمد لطيف. وقتی از کوچه سرازیر میشدند پدربزرگ با احتیاط عصا می زد. محمد قدم های کوتاه بر میداشت پدر بزرگ آرام صحبت میکرد حرفهای محمد شیرین و دلنشین بود آنها آهسته از کوچه میگذشتند. دکان ها را پشت سر میگذاشتند تا به جایی میرسیدند که مردها نشسته بودند. عبد المطلب بزرگ شهر مگه بود مردم با دیدنش بلند میشدند.
محمد میخندید و به سوی مکانی میرفت که مخصوص پدربزرگ بود. زودتر از او روی حصیر مینشست و مثل پدربزرگ زانو می زد. وقتی عموهایش میخواستند که بلند شود پدربزرگ عصایش را به دیوار تکیه می داد و کنار نوه اش مینشست و میگفت صبر کنند. بعد نوه اش را بلند میکرد و روی زانویش میگذاشت و گونه ی او را فشار می داد و میگفت به نوه ام محمد کاری نداشته باشید. هیچ کس مثل او نیست او آدم بزرگی خواهد شد.
9789642029280