پیراهن دوستی کتابی با هشت قصه از حضرا فاطمه ی زهرا (س) با متنی روان و زیبا نوجوانان را با زندگی و اخلاق آن بزرگوار آشنا می کند.
در بخش زیر برش هایی از کتاب را برای آشنایی بیشتر میگذاریم.
پاهای پیرمرد توان نداشت میلرزید از گرسنگی نمی توانست بایستد. وقتی نماز تمام شد. برخاست. پارچه کهنه بر تنش سنگینی میکرد. دست به ستونی که تنه خشک نخلی بود گرفت پارچه کهنه ای را که دور خودش پیچیده بود، مرتب
کرد مسجد شلوغ بود و معلوم نبود در این هیاهوی بعد از نماز صدای ضعیفش به پیامبر برسد یا نه. عده ای برخاسته بودند و بیرون می رفتند. گروه زیادی نشسته بودند. رو به جایی کرد که محمد نشسته بود و یارانش دور او حلقه زده بودند . به خوبی او را میشناخت . درست چند ماهی بود که آمده و نزدش به یگانگی خدا گواهی داده و مسلمان شده بود؛ ولی مسلمانی هم درد فقر و بیچارگی او را درمان نکرده بود گلویش را صاف کرد و آخرین رمقش را جمع کرد. شکمش مالش می رفت با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفت: «ای محمد من نزد تو به خدا ایمان آورم؛ ولی گرسنه ام غذایی به من بده.
گوشه پارچه کهنه ای را که دور خود پیچیده بود گرفت و ادامه داد:
برهنه ام لباسی بر تنم بپوشان
با اندوه سری تکان داد و با بغضی در گلو گفت: تهی دستم، مرا بی نیاز کن
کلمه ها بی اراده از زبان مرد بیرون می آمد گویی فریاد میکشید و از درد می نالید. همه ساکت شده بودند و به چهره استخوانی پیرمرد نگاه میکردند. سه روز است که جز خرمای خشک چیزی نخورده ام. سکوت مسجد را فرا گرفته بود. زندگی هیچ کس چندان خوب نبود؛ حتی می دانستند که پیامبر هم چیزی برای خوردن ندارد؛ ولی سر و وضع مرد فقیر چیز دیگری بود. حرف های مرد که تمام شد.
پیامبر با مهربانی گفت من هم چیزی ندارم که به تو بدهم ای مرد! پیرمرد تازه مسلمان لبخند تلخی زد میخواست بگوید این چه دینی است که بیشتر پیروان آن تنگ دست و بیچاره اند که شنید : البته به خانه کسی برو که خدا و پیامبرش را دوست دارد خدا و پیامبرش هم او را دوست دارند. با سکوت پیامبر همهمه مسجد را فرا گرفت تا به حال چنین سخنی را از پیامبر نشنیده بودند. پیرمرد فقیر که کمی گیج شده بود به پرتوهای نوری نگاه میکرد که از لابه لای شاخ و برگ نخل از سقف به داخل مسجد میتابید و بر کف مسجد خط میانداخت رشته های نور بر سر و روی پیامبر میبارید.
پیرمرد هنوز در فکر حرفهایی بود که شنیده بود کسی که خدا و پیامبرش او را دوست داشتند چه کسی بود؟ از نگاه نمازگزاران هم فهمید که آنها هم میخواهند بفهمند آن فردی که چنین است چه کسی است حس میکرد همه دوست دارند شخصی باشند که پیامبر گفته بود. بعد از سکوتی طولانی پیامبر ادامه داد:
برخیز و به خانه دخترم فاطمه برو
پیرمرد کمی اخم کرد در میان این همه یار و طرفدار محمد او را به خانه دخترش راهنمایی میکرد. محمد گفته بود خودش چیزی ندارد حالا داماد و دخترش چطور میخواستند به او غذا بدهند و با پیراهنی او را بپوشانند و یاری اش کنند.
بلال برخیز و این مرد را به خانه دخترم فاطمه ببر. بلال بلند شد. چشمان سفیدش در چهره تیره اش میدرخشید . مرد سیاه به طرف پیرمرد آمد و
دست استخوانی و لاغر او را گرفت زبانش کمی کلفت بود و نمیتوانست کلمه ها را درست بگوید. از پیرمرد خواست همراه او برود؛ ولی پیرمرد هنوز دو دل بود که پیامبر از او خواست درنگ نکند. پیرمرد عصایش را که به ستون تکیه داده بود برداشت و به دنبال بلال به راه افتاد و قدم در آفتاب ملایم بهاری گذاشت مسجد را دور زدند و به سمت خانه دختر پیامبر رفتند. هرچه به خانه فاطمه نزدیک تر میشدند، نگرانی بلال بیشتر میشد. او به خوبی از زندگی علی آگاه بود و می دانست که از صبح تا شب در نخلستانهای مدینه کار میکند؛ حتی یک بار او را دیده بود که برای مشتی خرما برای زنی یهودی از چاه آب بالا میکشید با این همه حس میکرد فاطمه پیرمرد را دست خالی برنخواهد گرداند. اگر هم شده با گرده نانی یا با سکه ای مرد گرسنه و فقیر را ناامید از خانه اش دور نخواهد کرد.
پیرمرد، خسته کنار دیوار ایستاد و به بلال چشم دوخت که جلوی دری ایستاده بود. سپس جلو رفت و گفت: «سلام بر اهل خانه!»
بلال صدای فاطمه را شناخت که با حیا جواب میداد:
سلام بر تو هر که هستی، لحظه ای درنگ کن
مردی فقیر و گرسنه ام که پیامبر مرا به سوی شما فرستاده تا کمکم کنید. فاطمه اجازه ورود داد. بلال و پیرمرد فقیر وارد صحن حیاط شدند. سایه نخل بر دیوار بود و آن سوتر شتری داشت نشخوار میکرد خنده بچه هایی که در اتاق بازی می کردند. به گوش می رسید. بچه ها با دیدن بلال بیرون دویدند به این امید که پدر بزرگ را ببینند؛ ولی بلال گفت پیامبر در مسجد است. بعد با مهربانی آن دو را نوازش کرد زانو زد و آهسته . چیزی به آنها گفت که هر دو خندیدند.
فاطمه با نوزادی در آغوش از اتاق بیرون آمد پیرمرد با دیدن او گفت: «ای دختر رسول خدا! من فقیر پیری هستم که نزد پدرتان بودم سرفه ای کرد سینه اش میسوخت. صدایش خش دار بود و خس خس میکرد ادامه داد: من برهنه ام گرسنه هم هستم و توشه ای ندارم و قصد سفر دارم. پیامبر مرا فرستادند و گفتند تو را نزد کسی میفرستم که خدا و رسولش او را دوست دارند و تو را دست خالی برنخواهد گرداند. سرفه نگذاشت حرفش را ادامه دهد. عصایش را به دیوار تکیه داد تا سرفه اش بند بیاید با دست سینه اش را فشار داد؛ ولی سرفه امانش نمی داد. فاطمه نگاهی به پیرمرد نحیف کرد بعد در حیاط چشم چرخاند نه غذایی داشت و نه سکه ای مدتی بود که پسران خودش حسن و حسین گرسنه بودند. پدرشان هم از صبح رفته بود تا کار کند و به جایش مقداری جو بگیرد و بیاورد
نگاه منتظرانه پیرمرد سوسو میزد. چه باید میکرد و چه جوابی باید میداد؟ چیز با ارزشی در خانه نداشت دستاسی کنج خانه بود که چند روزی میشد با آن جو یا گندم آرد نکرده بود تا نان تازه بپزد. آن چند کاسه سفالی و مشک کهنه هم که ارزشی نداشتند تا به پیرمرد بدهد. فقط پوستینی بود که شبها بچه ها رویش می خوابیدند. رفت آن را برداشت و به طرف پیرمرد برد تا به او بدهد. پیرمرد با دیدن پوستین سیاه، با ناراحتی اخم کرد و گفت: «دختر محمد! من از گرسنگی می نالم تو پوست گوسفند به من میدهی صدای شکم مرا نمی شنوی پوستین به چه کار من می آید؟…..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.