کفش هایی با پاپیون قرمز
بخش هایی از کتاب:
دخترک بینی اش را بالا کشید و اشک هایش را پاک کرد و گفت: نه گمشون نکردم
سید نگاهی گنگ به آقا بهمن کرد و از دخترک پرسید: پس اگه گمشون نکردی چرا عمو بهمن ما رو اذیت می کنی؟ بدو برو خونه تون بذار ما هم به کارمون برسیم. دخترک دوباره بغض کرد و گفت: من اذیتش نمیکنم اومدم دنبال کفش هام
آقا بهمن دستی به محاسن سپیدش کشید و گفت: لا اله الا الله عجب گیری افتادیم ها…….
دخترک از میان سید و آقا بهمن گردن کشید و به دیگهای نذری اشاره کرد و گفت شما برین اونجا رو بگردین خودش گفت کفشهام رو میذاره کنار دیگهای نذری. سید اشاره دست او را دنبال کرد و با تعجب پرسید کی گفت؟ اسمش رو بلدی؟ اگه بلدی بگو خودش رو صدا کنم
دخترک با ذوقی کودکانه گفت: «بله بلدم اسمش محمده تازه خیلی هم مهربونه همه اش هم میخنده
آقا بهمن کلافه بود و سر تکان میداد.
سید که از حرص خوردن آقا بهمن و شیرین زبانیهای دخترک خنده اش گرفته بود او را در آغوش گرفت و گفت: «آهان خودش جوابت رو بده پس . با محمد کار داری بیا ببرمت پیشش . سید به طرف دیگهای نذری رفت. محمد را در حال شستن آبکشهای برنج دید و با صدای بلند گفت :محمد جان؟ یه دقیقه بیا اینجا بابا….
محمد، دست از کار کشید و به طرف سید دوید. وقتی رسید دستهای خیسش را به شلوارش کشید و گفت: جانم آقا سید؟
سید با مهربانی جوابش را داد: جونت سلامت بابا جان ببین این بچه رو میشناسی؟